سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

پیرهن سبز

ای غرق به خون پیرهن سبز تن دوست!            

وی بیرق گلگون برافراشتن دوست !  

 

چون جامه ی پرنور انالحق زن منصور           

ای شاهد بر دار شهادت شدن دوست 

  

در لحظه ی دیدارتو هم اشکم وهم رشک      

زان بوسه ی آخرکه زدی بر دهن دوست 

  

از صافی سبز تو  گذر کرد  خوشا تو      

 خونی که فرو ریخت به خاک وطن دوست 

 

گفتیم مگر  حرز  حفاظش شوی اما          

 تقدیر چنین خواست که باشی کفن دوست  

 

بودی تو ودیدی که چه سیراب شکفتند:         

 آن چهار شقایق به بهار  بدن دوست  

 

ای جامه ی جان گشته زافلاک گذشته     

ای غرق به خون پیرهن ـ ای پیرهن دوست!  

 

"حسین منزوی"

در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست

 

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
 باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست
 
 سوگند می خورم به مرام پرندگان
 در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست
 
 در کارگاه رنگرزان دیار ما
 رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست
 
از بردگی مقام بلالی گرفته اند
 در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست
 
دارد بهار می گذرد با شتاب عمر
 فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست
 
 وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
 فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
 
 تنها یکی به قله ی تاریخ می رسد
هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست 


شعر از محمد سلمانی 

سوگواران خموش

 

سوگواران تو امروز خموشند همه
که دهان های وقاحت به خروشند همه
گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست
زان که وحشت زده ی حشر وحوشند همه
آه از این قوم ریایی که درین شهر دو روی
روزها شحنه و شب ، باده فروشند همه
باغ را این تب روحی به کجا برد که باز
قمریان از همه سو خانه به دوشند همه
ای هران قطره ز آفاق هران ابر ببار
بیشه و باغ به آواز تو گوشند همه
گر چه شد میکده ها بسته و یاران امروز
مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه
به وفای تو که رندان بلاکش فردا
جز به یاد تو و نام تو ننوشند همه 

 

"دکتر شفیعی کدکنی" 

برای آغازین روز زندگی "باران" خواهرزاده ی نازنینم

*باران *

 
ببار ای نم نم باران زمین خشک را تر کن
 سرود زندگی سر کن دلم تنگه ... دلم تنگه
بخواب ، ای دختر نازم بروی سینه ی بازم
که همچون سینه ی سازم همه ش سنگه... همه ش سنگه
نشسته برف بر مویم شکسته صفحه ی رویم
 خدایا ! با چه کس گویم که سر تا پای این دنیا
همه ش ننگه ... همه ش رنگه ... 

 

"باران زیبایم میلادت مبارک" 

تو باران مهر الهی هستی که امروز 

خدای زیبایی ها ا تو را به ما هدیه داد... 

دوستت دارم خواهرزاده ی عزیزم 

خاله ی دوست داشتنی ات: 

"باران"  

 

 

 

 


 

رباعی ایرج زبر دست - تقدیم به شجریان

 

 

 

  به استاد محمدرضا شجریان

 

دســـت نفست ســتاره ها را چیــده است

شـب با دف ماه ? تا سحر رقصیده ا ست

همــچون ســحر از عــطر اذان سرشاری

انـــگار لــب تــو را خـــدا بوسیـده سـت   

                                        

آه باران

آه باران! 

ای امید جان بیداران! 

بر پلیدی ها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم 

آیا چیره خواهی شد؟ 

آه باران!

رباعی

 

امروز دگر چشم حقیقت بین نیست

در شهر قلندری جنون آیین نیست

تا کی به سکوت دل سپردن ? تا کی

مردم به خدا دین محمد  این نیست. 

 

*** 

آئینه ی باورم مرا خنجر زد

آن نیمه ی دیگرم مرا خنجر زد

تاریخ ? هزار دیده هابیل گریست

وقتی که برادرم مرا خنجر زد . 

 

"ایرج زبردست"

حسرت

 

در پی آن نگاه های بلند 

حسرتی ماند و  

آه های بلند... 

 

"فریدون مشیری"

گالیا

دیراست گالیا
 در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
 دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟ آه
این هم حکایتی است
اما درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
 دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
 شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم سال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
 با چرک وخون زخم سرانگشت های شان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
 از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
 از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
 چشم هزار دختر بیمار ناتوان
دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هرچیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
 هنگامه رهایی لبها ودست هاست
عصیان زندگی ست
در روی من مخند
 شیرینی نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق
 بر من حرام باد تپش های قلب شاد
 یاران من به بند
 در دخمه های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
 در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه
 زود است گالیا
در گوش من فسانه دلداگی مخوان
 کنون ز من ترانه شوریدگی مخواه
زود است گالیا ! نرسیده ست کاروان
 روزی که بازوان بلورین صبحدم
 برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
 روزی که آفتاب
از هرچه دریچه تافت
 روزی که گونه و لب یاران ِ هم نبرد
رنگ نشاط و خنده گم گشته بازیافت
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانه ها و غزلها و بوسه ها
 سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
 سوی تو
 عشق من
 

؛سایه؛

  

باران

 

تنها تکرار نام توست 

که میگویدم: 

دیدگانت خواهران بارانند.