سفرنامه ی باران
باران که بیاید همه عاشق هستند
از تنگنای محبس تاریکی بانگ پر از نیاز مرا بشنو آه ، ای خدای قادر بی همتا یکدم زگرد پیکر من بشکاف بشکاف این حجاب سیاهی را شاید درون سینه من بینی دل نیست این دلی که به من دادی درخون تپیده ، آه ، رهایش کن یا خالی از هوی و هوس دارش یا پایبند مهر و وفایش کن آه ای خدا که دست توانایت بنیان نهاده عالم هستی را بنمای روی و از دل من بستان شوق گناه و نفس پرستی را راضی مشو که بنده ناچیزی عاصی شود به غیر تو روی آرد راضی مشو که سیل سرشکش را در پای جام باده فرو بارد
از منجلاب تیره این دنیا
این مایه گناه و تباهی را
«فروغ فرخزاد»
Design By : Pars Skin |