سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

جوانی

این گل سرخ  


 این گل سرخ صد برگ شاداب  


این گل سرخ تاج خدایان 

 
که به هر روز برگی از آن را 
 

 می کنی با سرانگشت نفرت  


 تا نبینی که پژمردگی هاش 

 
می شود درنظر ها نمایان  


 چند روز دگر برگهایش  


 می رسد اندک اندک به پایان 

   

"دکتر شفیعی کدکنی"

ای صبور!ای پرستار!

  به بهانه ی روز پرستار برای خواهران مهربانم

 و داماد عزیزمان

نازنینان من روزتان خجسته باد.

 

خواهر کوچکتان

 

"باران"

 

*

 


رود


قصیده بامدادی را


در دلتای شب


مکرر می کند


و روز

 
از آخرین نفس شب پر انتظار


آغاز می شود 


و- اینک- سپیده دمی که شعله چراغ مرا
 

در طاقچه بی رنگ می کند
 

تا مر غکان بومی رنگ را


در بوته های قالی از سکوت خواب بر انگیزد،
 

پنداری آفتابی است


که به آشتی


در خون من طالع می شود
 

***


اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن
 

عابد و معبود عبادت و معبد
 

جلوه یی یکسان دارند:
 

بنده پرستش خدای می کند
 

هم از آن گونه


که خدای
 

بنده را

همه برگ وبهار
 

در سر انگشتان تست 


هوای گسترده
 

در نقره انگشتانت می سوزد
 

و زلالی چشمه ساران
 

از باران وخورشید سیر آ ب می شود
 

***


زیبا ترین حرفت را بگو
 

شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن


و هراس مدار از آن که بگویند
 

ترانه بیهودگی نیست
 

چرا که عشق
 

حرفی بیهوده نیست

 

حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید
 

به خاطر فردای ما اگر
 

بر ماش منتی است؛


چرا که عشق،


خود فرداست
 

خود همیشه است
 

بیشترین عشق جهان را به سوی تو میاورم
 

از معبر فریادها و حماسه ها
 

چرا که هیچ چیز در کنار من
 

از تو عظیم تر نبوده است
 

که قلبت
 

چون پروانه یی
 

ظریف و کوچک وعاشق است

 

ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
 

و به جنسیت خود غره ای


به خاطر عشقت!-
 

ای صبور! ای پرستار!


ای مومن!


پیروزی تو میوه حقیقت توست 


رگبارها و برفها را


توفان و آفتاب آتش بیز را
 

به تحمل صبر


شکستی
 

باش تا میوه غرورت برسد
 

ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن تست،


پیروزی عشق نصیب تو باد!

از برای تو، مفهومی نیست -


نه لحظه ئی:
 

پروانه ئیست که بال میزند
 

یا رود خانه ای که در حال گذر است -
 


هیچ چیز تکرار نمی شود


و عمر به پایان می رسد:
 

پروانه 


بر شکوفه یی نشست


و رود به دریا پیوست
 
  "احمد شاملو"

 

*** 

دوست

بزرگ بود  


و از اهالی امروز بود
 

 و باتمام افق های باز نسبت داشت 


 و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید 


صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود 


 و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد 


 و دست هاش

 
هوای صاف سخاوت را

 
ورق زد

 
و مهربانی را
 

به سمت ما کوچاند به شکل خلوت خود بود 


و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را 


 برای آینه تفسیر کرد 


 و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود

 
و او به سبک درخت 


میان عافیت نور منتشر می شد 


 همیشه کودکی باد را صدا می کرد
 

همیشه رشته صحبت را
 

به چفت آب گره می زد 


برای ما یک شب

 
سجود سبز محبت را 


چنان صریح ادا کرد

 
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم


و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم
 

و بارها دیدیم
 

که با چه قدر سبد
 

 برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت

 
ولی نشد
 

 که روبروی وضوح کبوتران بنشیند 


 و رفت تا لب هیچ 


 و پشت حوصله نورها دراز کشید

 
و هیچ فکر نکرد
 

 که ما میان پریشانی تلفظ درها 


 برای خوردن یک سیب
 

چه قدر تنها ماندیم 


 

"سهراب"

 

 


  

از کجا می آید این آوای دوست

 

خشک چوب و خشک سیم و خشک پوست 

 

از کجا می آید این آواز دوست 

 

*** 

 

امروز میخواهم از آوای دوست بگویم

از پنجه ی کسی که با سازش مرا

به کلام استاد به معراج می برد

به فرازستان معنا پروازم می دهد

استاد "حسین علیزاده"

به راستی که شایسته ی مقام استادی است.

"سلانه" 

نام سازی است که زیر نظر خود ایشان ساخته شده 

 

نوای این ساز تلفیقی از نوای 

 

تار و عود است 

 

ولی کاملا با آن دو تفاوت دارد 

 

صدای این ساز به روح و جان آدمی چنان آرامشی می برد 

 

و انسان را ناخواسته به عالم تفکر می کشاند 

 

تفکری والا  

 

آرامش و تفکری که هیچ سازی به من نداده بود تا کنون

 

اینها تمام احساس خود من بود 

 

زمان گوش دادن به این آلبوم 

 

و از شما نازنینان نیک سرشت و پاک پندار 

 

خواهانم این آلبوم را گوش بدهید نه بشنوید 

 

چرا که گوش دادن همراه با تفکر است 

 

و چنین موسیقی ای را بایستی گوش داد 

 

با دل و جان 

 

نه شنید از روی بی تفاوتی 

  

*** 

 

دانلود 2 قطعه از 

 

"سلانه" استاد علیزاده 

 

قطعه اول 

 

قطعه سوم

 

 

"باران"  

 

  

 

با حافظ

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
سواد دیده غمدیده‌ام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شریعت بدین قدر نرود
من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به درنرود
سیاه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بینم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو باشه در پی هر صید مختصر نرود
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود

ایران!وطنم!

تا در گل تقدیر دمید آن دم را 

بی واژه نوشت قصه ی عالم را 

ایران وطنم ، روز ازل بی تردید 

از خاک تو می ساخت خدا آدم را  

 

*** 

 

رودیم ولـــی هم نفس مــردابیم  

سیلی خور این زمانه ی کج تابیم 

تـــاریخ به زیر آب فـــریاد کــشید : 

کوروش تو بپا خیز که ما در خوابیم 

 

  

"ایرج زبردست" 

 

 

 

 

 

 

 

باران

 

 

 

 

در شبی آرام و طوفانی - در شب مهتاب و بی تابی

 

در شب سرد زمستانی -

 

در هجوم وحشی کابوس های سرد روسی

  

با هجوم ابرهای تیره و تاریک

 

با صدای خشمناک رعد و برق آسمان

 

با تو هستم آه باران

 

با تو ای همرزم و همراه - با تو ای مهد سحر گاه - با تو ای زرین قبا

 

با تو دارم شرح حالی پر ز رنج و پر ز نور

 

با تو دارم نکته ها از انجمن ها - مو به مو دارم سخن ها 

 

گر بپرسی راست - بی گمان گویم راست - قصه و آنچه زمن بر تو رواست

 

 روزگاری دوستان نیک و دل پاکی سراغم بود 

 

جایتان خالی - راستی کانون گرمی بود

 

با صدای قل قل قلیان - صدای های و هوی مردمان

 

هم صدا با استکان ها - با طنین تیشه ها بر سنگ خارا

 

می زدیم و می نوشتیم - چه فریاد و چه بیداد ها

 

چه افسون و چه افسان ها -چه فرهاد و چه شیرین ها

 

همچنانم هوشیار - چشم در چشم تو می اندازم - گوش جانت با ماست ؟

 

آه باران - یاد دارم پرده ی نقالیت را -

 

قصه ی رستم دستان - آخرین امید ایران - پهلوان نام داران

 

قصه ی عشق سیاوش - آرش و سهراب - قصه از آن پاک دینان

 

ناگهان طوفان خشم و نفرت وسردی - قاب عکس هر چه پستی

 

چون حدیث نابرادر آن شغاد - می وزید از هر سوی - می دمید از هر کوی

 

بر در نقالخانه مهر تبعید

 

پرده ی نقالیت اکنون غبار غربت و اندوه 

 

یادگار چای زخم خنجری بر پشت

 

ما لا مال رنج نا گفته - او جواب پرسش هرگز نپرسیده

 

آه باران - وقت باریدن رسید 

 

دیر گاهی است که گویا - رفته از یاد خدا

 

مردم آبادی - مردم و  آزادی

 

قلب ها غرق به غم - کینه ها پشت به هم

 

و به اتمام برسان آخرین برگ سفر نامه را

 

آخرین برگ سفر نامه ی" باران" اینست : که زمین چرکین است. 

 

  

از بلاگ دوست نیک پندارم 

 

 "حکایت به شرط چاقو"   

 

دانلود موسیقی دلنشین "باران عشق" 

 

اثر جاودان "ناصر چشم آذر"

 

 

 

آزادی

من که بودم؟
که بودم؟
جز بغضی فرو خورده
سکوتی مبهم...
حرفی ناگفته...
شعری درهم...
و آزادیم
چه قدر کوچک بود
چه قدر کوچک بود
وقتی که...
حصاری...
تنها حصاری بیجان
به راحتی،آسان
آن را از من گرفت...
و اندوهم...
چه قدر بزرگ بود
چه قدر بزرگ بود

که تجربه تلخ اجبار را تحمل کرد
و هیچ کس ندانست
که آن زن ...
آن زن که ...
در حصار تنگ خانه اش
هر شب...
هر شب...
برمزار آزادیش گریست
من بودم
...  

 

"فریبا شش بلوکی"

کار بی چرای عالم:عشق

عشق تنها کار بی چرای عالم است


چه افرینش بدان پایان میگیرد.


 


معشوق من چنان لطیف است


که خود را به "بودن" نیالوده است;


که اگر جامه ی وجود برتن می کرد


نه معشوق من بود. 

 

"دکتر شریعتی"


با من تماس بگیر‏‏‏‏، خدایا

 

هر روز 


شیطان لعنتی  


خط های ذهن مرا
 

اشغال می کند 


هی با شماره های غلط ، زنگ می زند،‏ آن وقت 

 
من اشتباه می کنم و او 

 
با اشتباه های دلم
 

حال می کند.
 

دیروز یک فرشته به من می گفت: 
 

تو گوشی دل خود را  


بد گذاشتی  


آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ 

 
آخر چرا جواب ندادی 


چرا بر نداشتی؟!
 

یادش به خیر  


آن روزها 


مکالمه با خورشید
 

دفترچه های ذهن کوچک من را  


سرشار خاطره می کرد 


امروز پاره است 


آن سیم ها  


که دلم را 


تا آسمان مخابره می کرد.
 

××× 


با من تماس بگیر ، خدایا
 

حتی هزار بار  


وقتی که نیستم 

 
لطفا پیام خودت را  


روی پیام گیر دلم بگذار. 

 

"عرفان نظر آهاری"