سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

مقصود تویی....

حاجی رجب از مکه چو برگشت به میهن
آورد دوصد گونه ره آورد به خانه
اشیاء گرانقیمت و اجناس نفیسی
کز حسن و ظرافت همه را بود نشانه
از رادیو و ساعت و یخچال و فریزر
...
تا ادکلن و حوله و آیینه و شانه
از پرده ی ابریشم و رو تختی مخمل
تا جامه ی مردانه و ملبوس زنانه
در جعبهء محکم همه را بسته و چیده
تا لطمه نبینند ز آفات زمانه
دیدم که بر آن جعبه نوشته است ظریفی
"مقصود تویی! کعبه و بتخانه بهانه"

از : ابولقاسم حالت

قسمت نهم منشور شوشیانا



در برابرِ فرودستان، فروتنم
در مقابلِ ستمگران، مقتدر
و رو در رویِ ریاکاران، بی‌رحم.

هر او که از کرده‌ی نادُرُستِ خویش
پشیمان شود
شفاعتِ من ارزانی‌اش خواهد شد.

هر او که به بیداری برآید
برادرِ من است
و او که همدلِ مردمان شود
هرگز پشیمان نخواهد شد.

پس شما را به گذشت، به عشق و به محبت
فرا می‌خوانم
سخنِ مرا بشنوید
من کوروش، پسرِ ماندانا و کمبوجیه
چنین پنداشته
چنین گفته
چنین کرده‌ام.

تمدنِ من تاریکی را از جهان خواهد زدود
زیرا من برای رفاه و رهایی آمده‌ام.

مرا مجلسی از دبیران و دانایان است
مرا مجلسی از پیران و پاک‌دینان است
که یاری‌ام می‌دهند
تا قبایلِ آدمی بی‌قانون نماند
من شاه شاهانم
خورشید‌زاده‌ی اَنشان و آسمانِ بلند
که شادمانی را برای شما خواسته‌ام
که خوشی‌ها را برای شما خواسته‌ام
که عدالت و آزادی را برای شما خواسته‌ام.

فراموش نکنید
او که زیانی به مردم رسانَد
رازدارِ اهریمن است
و من کیفرش خواهم داد.
اما او که سلامتِ مردمانِ مرا بخواهد
اولادِ آب و علاقه و خورشید است.
نیکوکارِ بزرگ منم
پارسای بی‌همتا منم
من داوریِ ایزدان را به زمین آورده‌ام.

پس به پیروانِ خود گفتم
من هرگز کسی را
به دلیلِ آیین و باورش
به بند نخواهم کشید
شما نیز با دانایی
به آرایشِ اورنگِ خویش برخیزید
زیرا او که نمی‌آموزد، خردمند نیست

سیدعلی صالحی
بازسرایی کتیبه های کوروش بزرگ.

حسین

 

در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می‌کنند اما برای حسینی که آزاده زندگی کرد٬می‌گریند.



حسین بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود.افسوس که به جای افکارش، زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند.



دیدم عده ای مرده متحرک که بر زنده ی همشه جاوید عزاداری میکردند!



آنان که رفتند، کاری حسینی کردند. آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند، وگرنه یزیدی‌اند.  

 

                       "دکتر شریعتی" 

 


سوگواران خموش

سوگواران تو امروز خموشند همه 

 

که دهانهای وقاحت به خروشند همه 

گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست 

زانکه وحشتزده حشر وحوشند همه 

آه ازین قوم ریایی که درین شهر دورو 

روزها شحنه وشب باده فروشند همه 

باغ را این تب روحی به کجا برد که باز 

قمریان از همه سو خانه به دوشند همه 

ای هرآن قطره ز آفاق هر آن ابر ببار 

بیشه و باغ به آواز تو گوشند همه 

گر چه شد میکده ها بسته ویاران امروز 

مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه 

به وفای تو که رندان بلاکش فردا 

جز به یاد تو و نام تو ننوشند همه 

 

 (تصنیف سوگواران خموش با صدای علیرضا قربانی )دانلود کنید  

 

 

 

باران باش

"باران" باش


و ببار ، مپرس کاسه های خالی از آن


کیست؟



"کوروش کبیر"


نیکی را در ذهن حک کن و بدی را روی شن های بیابان بنویس

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه سر موضوع اختلاف پیدا کردندو به مشاجره پرداختند یکی از آنها از سر خشم بر چهر دیگری سیلی زد
دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیز ی بگوید روی شن های بیابان نوشت
امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند تصمیم گرفتند قدری انجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و د ربرکه افتاد نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت برروی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد
دوستش با تعجب از او پرسید بعد از ان که من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟
دیگری لبخندی زد و گفت وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگی حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد

مرغ عالی همتم

من مرغ عالی همتم 

 

از آشیانه برپرم 

 

تا کرکسان چرخ را 

 

هم بال و هم پر بشکنم

شعر طنز

آن‌کس که بداند و بداند که بداند... اسب شَرف از گُنبد گردون بجهاند 

آن‌کس که بداند و نداند که بداند... بیدار کنیدش که بَسی خفته نماند 

آن‌کس که نداند و بداند که نداند... لنگان خَرک خویش به منزل برساند 

آن‌کس که نداند و نداند که نداند... در جهلِ مُرکب اَبَدالدّهر بماند 


 

آن کس که بداند و بداند که بداند 

 
باید برود غاز به کنجی بچراند 

 

آن کس که بداند و نداند که بداند 

 
بهتر که رود خویش به گوری بتپاند 

 

آن کس که نداند و بداند که نداند  


با پارتی و پولش خرک خویش براند 

 

آن کس که نداند و نداند که نداند 

 
بر پست ریاست ابدالدهر بماند!  


ظلمات است

قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن 

 

 

ظلمات است بترس از خطر گمراهی