سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

آواز کرک

« بده ... بدبد ... چه امیدی ؟ چه ایمانی ؟»
«کرک جان ! خوب می خوانی
من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد
چو بوی بالهای سوخته ت پرواز خواهم داد
گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.
بخوان آواز تلخت را ، ولکن دل به غم مسپار
کرک جان ! بنده ی دم باش ...»
« بده ... بدبد... راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست
نه تنها بال و پر ، بالِ نظر بسته ست .
قفس تنگ است و در بسته ست... »
«کرک جان ! راست گفتی ، خوب خواندی ، ناز آوازت
من این آواز تلخت را ...»
«بده ... بدبد ... دروغین بود هم لبخند و هم سوگند
دروغین است هر سوگند و هر لبخند
و حتی دلنشین آواز ِ جفتِ تشنه ی پیوند ...»
«من این غمگین سرودت را
هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد
به شهر آواز خواهم داد... »
«بده ... بدبد ... چه پیوندی ؟ چه پیمانی ؟...»
«کرک جان ! خوب می خوانی
خوشا با خود نشستن ، نرم نرمک اشکی افشاندن
زدن پیمانه ای - دور از گرانان - هر شبی کنج شبستانی »

تهران ، فروردین 1335 

؛؛؛مهدی اخوان ثالث؛؛؛

روزی که کوروش گریست

BASTAN.bmp

 

 روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت: خدایا به عنوان کسی که عمری پربار داشته وجز خدمت به بشر هیچ نکرده از تو خواهشی دارم. آیا میتوانم آن را مطرح کنم؟خدا گفت: البته!  

- از تو میخواهم یک روز، فقط یک روز به من فرصتی دهی تا ایران امروز رابررسی کنم.سوگند میخورم که پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم.


- چرا چنین چیزی را میخواهی؟ به جز این هرچه بخواهی برآورده میکنم، اما این را نخواه.

- خواهش میکنم. آرزو دارم در سرزمین پهناورم گردش کنم و از نتیجه ی سالها نیکی و عدالت گستری لذت ببرم. اگر چنین کنی بسیار سپاسگذار خواهم بود واگر نه، باز هم تو را سپاس فراوان می گویم.

خداوند یکی از ملائک خود را برای همراهی با کوروش به زمین فرستاد و کوروش را با کالبدی، از پاسارگاد بیرون کشید. فرشته در کنار کوروش قرار گرفت.کوروش گفت: «عجب!اینجا چقدر مرطوب است!» و فرشته تاسف خورد.

- میتوانی مرا بین مردم ببری؟ میخواهم بدانم نوادگان عزیزم چقدر به یاد من هستند.

و فرشته چنین کرد. کوروش برای اینکار ذوق و شوق بسیاری داشت اما به زودی ناامیدی جای این شوق را گرفت. به جز عده ی اندکی، کسی به یاد او نبود.کوروش بسیار غمگین شد اما گفت: اشکالی ندارد. خوب آنها سرگرم کارهای روزمره ی خودشان هستند. فرشته تاسف خورد.

در راه میشنید که مردم چگونه یکدیگر را صدا میزنند: عبدالله! قاسم! …

- هرگز پیش از این چنین نام هایی نشنیده بودم!

فرشته گفت: این اسامی عربی هستند و پس از هجوم اعراب به ایران مرسوم شدند.

- اعراب؟!

- بله. تو آنها را نمیشناسی. آن موقع که تو بر سرزمین متمدن و پهناورایران حکومت میکردی و حتی چندین قرن پس از آن، آنها از اقوام کاملا وحشی بودند.

کوروش برافروخت: یعنی میگویی وحشی ها به میهنم هجوم آورده و آن را تصرف کردند؟!پس پادشاهان چه میکردند؟!

فرشته بسیار تاسف خورد.

سکوت مرگباری بین آنها حاکم شده بود. بعد از مدتی کوروش گفت: تو می دانیکه من جز ایزد یکتا را نمی پرستیدم. مردم من اکنون پیرو آیینی الهی هستند؟

- در ظاهر بله!

کوروش خوشحال شد: خدای را سپاس! چه آیینی؟

- اسلام

- چگونه آیینی است؟

- نیک است

و کوروش بسیار شاد شد. اما بعد از چندین ساعت معنی در ظاهر بله را فهمید …

- نقشه فتوحات ایران را به من نشان می دهی؟ می خواهم بدانم میهنم چقدر وسیع شده.
وفرشته چنین کرد.

- همین؟!

کوروش باورش نمی شد. با نا باوری به نقشه می نگریست.

- پس بقیه اش کجاست؟ چرا این سرزمین از غرب و شرق و شمال و جنوب کوچک شده است؟!

و فرشته بسیار زیاد تاسف خورد.

- خیلی دلم گرفت ، هرگز انتظار چنین وضعی را نداشتم. میخواهم سفر کوتاهی به آنسوی مرزها داشته باشم و بگویم ایران من چه بوده شاید این سفر دردم راتسکین دهد.

فرشته چنین کرد، تازه به مقصد رسیده بودند که با مردی هم کلام شدند. پس ازچند دقیقه مرد از کوروش پرسید: راستی شما از کجا می آیید؟ کوروش با لبخندی مغرورانه سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت:

ایران!

لبخند مرد ناگهان محو شد و گفت : اوه خدای من، او یک تروریست متحجّر است!

عکس العمل آن مرد ابدا آن چیزی نبود که کوروش انتظار داشت. قلب کوروش شکست…

- مرا به آرامگاهم باز گردان.

فرشته بغض کرده بود: اما هنوز خیلی چیزها را نشانت نداده ام، وضعیت اقتصادی، فساد، پایمال کردن …

کوروش رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا مرا ببخش که بیهوده بر خواسته ام پافشاری کردم، کاش همچنان در خواب و بی خبری به سر می بردم.



کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است

آرامـــگـهـت غـــرقــه بـه زیـــر آب اسـت


ایـنبار نـه بیــگانه که دشـمن ز خـود است

صد ننـگ به ما کـه روح تو بی تاب است

نوک پرنده را نبند...

نوک پرنده را نبند 

 با بالهایش آواز خواهد خواند 

 بال پرنده را نبند 

 با آوازش خواهد پرید تا اوج کهکشان 

 لبان شاعر را....

از ماست که بر ماست

این دود سیه فام که ازبام وطن خاست  

از ماست که بر ماست

وین شعله سوزان که برآمد ز چپ و راست 

 از ماست که بر ماست 

 

؛؛؛ملک الشعرا بهار؛؛؛

خداوندا!

 خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است، 

 چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است... 

 

؛؛؛دکتر علی شریعتی؛؛؛

سروش

من در سرزمینی زندگی می کنم که در آن دویدن،سهم کسانی است که نمی رسند و رسیدن سهم کسانی است که نمیدوند... 

 

؛؛؛دکتر سروش؛؛؛

بهار غم انگیز

بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟
چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟
که آیین بهاران رفتش از یاد
چرامی نالد ابر برق در چشم
چه می گرید چنین زار از سر خشم ؟
چرا خون می چکد از شاخه ی گل
چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگ بلبل ؟
چه درد است این ؟ چه درد است این ؟ چه درد است ؟
که در گلزار ما این فتنه کردست ؟
چرا در هر نسیمی بوی خون است ؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است ؟
چرا سر برده نرگس در گریبان ؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان ؟
چرا پروانگان را پر شکسته ست ؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست ؟
چرا مطرب نمی خواند سرودی ؟
چرا ساقی نمی گوید درودی ؟
چه آفت راه این هامون گرفته ست ؟
چه دشت است این که خاکش خون گرفته ست ؟
چرا خورشید فروردین فروخفت ؟
بهار آمد گل نوروز نشکفت
مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست ؟
که این لب بسته و آن رخ نهفته ست ؟
مگر دارد بهار نورسیده
دل و جانی چو ما در خون کشیده ؟
مگر گل نو عروس شوی مرده ست
که روی از سوگ و غم در پرده برده ست ؟
مگر خورشید را پاس زمین است ؟
که از خون شهیدان شرمگین است
بهارا ، تلخ منشین ،خیز و پیش ای
گره وا کن ز ابرو ،چهره بگشای
بهارا خیز و زان ابر سبک رو
بزم آبی به روی سبزه ی نو
سر و رویی به سرو و یاسمن بخش
نوایی نو به مرغان چمن بخش
بر آر از آستین دست گل افشان
گلی بر دامن این سبزه بنشان
گریبان چاک شد از ناشکیبان
برون آور گل از چاک گریبان
نسیم صبحدم گو نرم برخیز
گل از خواب زمستانی برانگیز
بهارا بنگر این دشت مشوش
که می بارد بر آن باران آتش
بهارا بنگر این خاک بلاخیز
که شد هر خاربن چون دشنه خون ریز
بهارا بنگر این صحرای غمناک
که هر سو کشته ای افتاده بر خاک
بهارا بنگر این کوه و در و دشت
که از خون جوانان لاله گون گشت
بهارا دامن افشان کن ز گلبن
مزار کشتگان را غرق گل کن
بهارا از گل و می آتشی ساز
پلاس درد و غم در آتش انداز
بهارا شور شیرینم برانگیز
شرار عشق دیرینم برانگیز
بهارا شور عشقم بیشتر کن
مرا با عشق او شیر و شکر کن
گهی چون جویبارم نغمه آموز
گهی چون آذرخشم رخ برافروز
مرا چون رعد و توفان خشمگین کن
جهان از بانگ خشمم پر طنین کن
بهارا زنده مانی ، زندگی بخش
به فروردین ما فرخندگی بخش
هنوز اینجا جوانی دلنشین است
هنوز اینجا نفس ها آتشین است
مبین کاین شاخه ی بشکسته خشک است
چو فردا بنگری ، پر بید مشک است
مگو کاین سرزمینی شوره زار است
چو فردا در رسد ، رشک بهار است
بهارا باش کاین خون گل آلود
بر آرد سرخ گل چون آتش از دود
بر آید سرخ گل ، خواهی نخواهی
وگر خود صد خزان آرد تباهی
بهارا ، شاد بنشین ، شاد بخرام
بده کام گل و بستان ز گل کام
اگر خود عمر باشد ، سر بر آریم
دل و جان در هوای هم گماریم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین توفان براییم
دگربارت چو بینم ، شاد بینم
سرت سبز و دل آباد بینم
به نوروز دگر ، هنگام دیدار
به آیین دگر آیی پدیدار 

 

؛؛سایه؛؛

زمستان

هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی 

دمت گرم و سرت خوش باد 

سلامم را تو پاسخ گوی 

در بگشای...

صرف و نحو زندگی

جمله های ساده ی نسیم و آب و جویبار
فعل لازم نفس کشیدن ِ گیاه
اسم جامد ستاره ، سنگ
اشتقاق ِ برگ از درخت
وآنچه زین قِبَل سوال هاست؛

در بر ادیب ِ دهر و مکتب ِ حقایش
بیش و کم شنیده ایم و خوانده ایم
نکته هایی آشناست.

لیک هیچ کس به ما نگفت
مرجع ضمیر ِ زندگی کجاست؟

 

  «دکترمحمد رضا شفیعی کدکنی»

 

روز ناگزیر

این روزها که می گذرد ، هر روز
 احساس می کنم که کسی در باد
 فریاد می زند
 احساس می کنم که مرا
 از عمق جاده های مه آلود
 یک آشنای دور صدا می زند
 آهنگ آشنای صدای او
 مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید
 روزی که عابران خمیده
 یک لحظه وقت داشته باشند
 تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
 در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشم های خسته ی خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
 و طرح واژگونه ی جنگل را
 در آب بنگرند
آن روز
 پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
 آغاز می شود
 روزی که روز تازه ی پرواز
روزی که نامه ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
 بال کبوتری را
 امضا کنیم
 و مثل نامه ای بفرستیم
صندوقهای پستی
آن روز آشیان کبوترهاست
روزی که دست خواهش ، کوتاه
روزی که التماس گناه است
و فطرت خدا
 در زیر پای رهگذران پیاده رو
 بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند
 روزی که روی درها
 با خط ساده ای بنویسند :
 " تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! "
و زانوان خسته ی مغرور
 جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود
 و قصه های واقعی امروز
خواب و خیال باشند
و مثل قصه های قدیمی
 پایان خوب داشته باشند
 روز وفور لبخند
 لبخند بی دریغ
 لبخند بی مضایقه ی چشم ها
آن روز
بی چشمداشت بودن ِ لبخند
 قانون مهربانی است
 روزی که شاعران
 ناچار نیستند
 در حجره های تنگ قوافی
لبخند خویش را بفروشند
 روزی که روی قیمت احساس
مثل لباس
صحبت نمی کنند
 پروانه های خشک شده ، آن روز
 از لای برگ های کتاب شعر
پرواز می کنند
 و خواب در دهان مسلسلها
 خمیازه می کشد
 و کفشهای کهنه ی سربازی
 در کنج موزه های قدیمی
با تار عنکبوت گره می خورند
 در دست کودکان
 از باد پر شوند
 روزی که سبز ، زرد نباشد
 گلها اجازه داشته باشند
 هر جا که دوست داشته باشند
 بشکفند
 دلها اجازه داشته باشند
 هر جا نیاز داشته باشند
 بشکنند
آیینه حق نداشته باشد
 با چشم ها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
 بی پنجره بروید
 آن روز
 دیوار باغ و مدرسه کوتاه است
 تنها
 پرچینی از خیال
 در دوردست حاشیه ی باغ می کشند
که می توان به سادگی از روی آن پرید
روز طلوع خورشید
 از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز الفبا
روزی که مشق آب ، عمومی است
 دریا و آفتاب
 در انحصار چشم کسی نیست
روزی که آسمان
 در حسرت ستاره نباشد
 روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
 ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مه !
 ای روزهای سخت ادامه !
 از پشت لحظه ها به در آیید !
 ای روز آفتابی !
ای مثل چشم های خدا آبی !
ای روز آمدن !
ای مثل روز ، آمدنت روشن !
این روزها که می گذرد ، هر روز
 در انتظار آمدنت هستم !
 اما
با من بگو که آیا ، من نیز
 در روزگار آمدنت هستم ؟ 

 

"قیصر امین پور"