سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

موسیقی فاخر یعنی چه؟؟؟؟

 

تنها به من بگویید موسیقی فاخر یعنی چه؟ 

 

و  همایون شجریان چه نوعی از موسیقی را اجرا میکند 

 

که کنسرتش به این شکل بایستی لغو شود؟ 

 

همین.... 

 

همایون شجریان

مست و هوشیار

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت                    

                مست گفت این پیراهن است افسار نیست

گفت مستی زان سبب افتان وخیزان می روی           

                   گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست

گفت می باید ترا تا خانه ی قاضی برم             

                         گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت نزدیک است والی راسرای آنجا شویم         

                       گفت والی از کجا در خانه ی خمار نیست

گفت تا داروغه راگوییم درمسجد بخواب           

                         گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان           

                        گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست

گفت از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم           

                         گفت پوسیدست جز نقشی ز تار و پود نیست

گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه            

                          گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست

گفت می بسیار خوردی زان چنان بیخود شدی       

                      گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست

گفت باید حد زند هوشیار مردم مست را          

                          گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست 

 

"پروین اعتصامی"

به یاد مشکاتیان

 

 خوشا آنکه همچون تو مست از جهان می‏رود


خوشا آنکه همچون تو مست از شراب الست از جهان می‏رود


خوشا آنکه همچون تو در خواب مست


به دور از غم هرچه هست از جهان می‏رود


کسی با خود از این جهان ارمغانی نبرد


خوشا آنکه همچون تو با جام و نامی به دست از جهان می‏رود


پس از تو نه می می‏توان نوش کرد


نه بر نغمه و سوزِ سازی توان گوش کرد


چه فخری به خود می‏فروشد زمین


که همچون تو رامشگری را در آغوش کرد


پس از این چه خواهد کشید از فراقِ تو سنتور تو


که نتواند او هم غمت را فراموش کرد.. 

 

دانلود با صدای همای

حی علی الشراب

داریم هماره خنجر شک در مشت

ای بی خبران بی خبری ما را کشت

تا چند به گرد فرقه ها چرخیدن 

زرتشت علی بود و علی هم زرتشت... 

 

*** 

 

در میکده های مکه پیدایم شد 

صد کعبه ی دل غرق تماشایم شد 

 

آنقدر شراب عاشقی نوشیدم 

تا حی علی الشراب فتوایم شد  

 

 

"ایرج زبردست"

به تو چه؟؟

زاهدا من که خراباتی و مستم… 

 

به تو چه… 

ساغر و باده بود بر سر دستم   

به تو چهبه تو چه… 

تو اگر گوشه محراب نشستی

صنمی گفت چرا ؟ 

من اگر گوشه میخانه نشستم… 

به تو چه ؟ 

آتش دوزخ اگر قصد تو و ما بکند 

تو که خشکی چه به من ؟ 

 

من که تر هستم به تو چه ؟ 

 

شعر دوباره ها


برای چشم ها و روی تو
برای گل ها و آفتاب
 برای آتش
 و شب
بسیار شعر گفتند
 بسیار شعر نوشتیم
برای خوب
 برای بد
 برای سفید برای سیاه
برای خوب و بد
 و سفید و سیاه
بسیار شعر گفتیم
اینک برای چشمت شعری دوباره باید بنویسم
وقتی که سحر می کند
 وقتی به عشق می خواند
و چون شکار افسون کرد
او را چو مار می هلد و دور می کشد
انگار اتفاق نیفتاده است
 مانند چشم افعی وقتی
در چشم آن جونده حیران
سحار و سرد می نگرد
و آن جونده گیج
جانی طلسم چشم
پایی در التهاب گریز می ماند
 باید که رفته باشد می ماند
درماندن عاشق است
در رفتن زمین گیر اما
مرده است در جهاز مهیب مار
و عشق چیست دراین بازی جز مرگ ؟
و مرگ چیست
 در این درام معمایی جز عشق ؟
 باید برای گل ها و آفتاب
شعری دوباره بنویسم
وقتی که در سحرگاهان گل
گرمای گیسوان حبیبش را
 احساس می کند به تن خود
و باز می شود به جانب مشرق
و همچنان شکفته و شیدا
گردن به سمت گردش محبوب می گرداند
 و نیمروز
زل می زند به کوره قلب او
 و خشک می ماند بر جا
و عشق چیست جز مرگ
و مرگ چیست جز عشق
دراین درام بی غوغا ؟
باید برای ‌آتش و شب
شعری دوباره بنویسم
وقتی آتش
 زاییده می شود به شب
و از ظلام سردش
معنای روشنایی و گرما می گیرد
 جز عشق
 جز بازتاب جان دو محبوب
در یکدیگر
پندار چیز دیگر دشوار است
 وقتی ولی ظلام می کوشد
رازی شریف را پنهان دارد
از چشم آهرمن
و رهروی خطر باز را زیر قبا بگیرد
و مشتعل فروزان اهریمن
 رخسار راز را
 از زیر شال ترمه ظلمات می دزدد
معنای عشق و کینه
 و اهریمن و اهورا
 در هم مگر نمی آمیزد ؟
و کینه چیست جز مرگ
ومرگ چیست جز عشق
 و عشق چیست ؟
 وقتی سفید و سیاه
 و نیک و بد
 در جای خود قرار نگیرند
 و جفت هم نشوند
 تا اتفاق
 معنای عشق گیرد
 باید برای سفید و سیاه
 و نیک و بد
 شعری دوباره بنویسم
باید
 آمیزه سفید و سیاه را
 با نام رنگ دیگر
 جایی
 کنار قهوه ای دلنشینی
برگ چناری پاییزی
بنشانم
تا جمع رنگ ها را کاملتر یابند
دیوانگان رنگ
 باید برای چشمت
 و چیزهایی دیگر
 شعر دوباره بنویسم
باید برای شعر
شعر دوباره بنویسم

"منوچهر آتشی"

بیا که بر ستم روزگار گریه کنیم

 

تو در امید بهاری بگو کدام بهار
تو در هوای نسیمی بگو کدام نسیم
گمان مدار که ما
 در این بهار به گل ها و سبزه ها برسیم
بهار ما ز تبسم لطیف بیزارست
ولی نسیم غم جانگداز بسیارست
گل بهار کجاست
گل بهار جوان فتاده در خونست
گل بهار رخ مادران محزونست
چمن کجاست بگو ؟
تمام صحنه ی میدان جنگ ما چمن است
گلشن برادر تو یا پسر عموی من است
نوای بلبل ای نوبهار دانی چیست
صدای غربت مردان خسته ی وطن است
 صدای ضجه نو باوگان بی مادر
فغان دختر بیچاره در عزای پدر
غریو گریه ی طاقت گداز مرد و زن است
چه گویم ای همدرد
ز گریه سرشارم
بیا که بر ستم روزگار گریه کنیم
بیا به یاد دل داغدار گریه کنیم
بیا به درد زمان زار زار گریه کیم
بیا از اینهمه داغ کنار لاله چو ابر بهار گریه کنیم
تو در امید بهاری بگو کدام بهار ؟

   

"مهدی سهیلی"

من شکست نمی خورم!


 

من شکست نخواهم خورد.ورزشکار شکست می خورد

تاجر ور شکست می شود.سیاستمدار ناکام می گردد

ولی من شکست نمی خورم.

ایمان و دوست داشتن رویین تنم کرده اند

وقتی تنهای تنهایم کردند و دنیایم قفسی سیمانی چند

وجب در چند وجب تنگ و تاریک مثل گور بریده از جهان و جهانیان

دور از عالم زندگان و یاد ها و نام ها نیز از

خاطرم گریخته بودند در خالی ترین خلوت

و مطلق ترین غیب که هیچ نبود و هیچ

نمانده بود باز هم در آن خالی و خلا محض

چیزی داشتم.در آن غیب محض حضوری بود.

 

ایمان و دوست داشتن!این دو بس است.

نان؟من هیچ گاه گرسنه نبوده ام.

آزادی؟همین است آنچه ندارم.

فرهنگ؟خدا را سپاس که غنی ام.

آن قدر که جهان را و جامعه را و فلسفه و

علم و دین را و انسان را و میراث انسان را

و انسان های بزرگ و خوب را در هر

 کجای زمان و زمین بوده اند و هستند

بفهمم و بشناسم.

نه زیاد همین قدر که نادانی و بی شعوری

چهره ام را ترحم انگیز و رقت بار نکرده باشد.

ایمان؟زندگی ام مگر جز در آن گذشته است و

 لحظه ای را جز برای آن زیسته ام؟

دوست داشتن!وای که چقدر دل من می تواند

دوست بدارد!باور کردنی نیست.

به اندازه ی ستاره های آسمان ها و ریگ های

بیابان ها و نگین انگشتر سلیمانی.

ولی من شکست نمی خورم

اگر تنها ترین تنهاها شوم باز خدا هست

او جانشین همه ی نداشتن هاست.

ای پناهگاه ابدی!

تو می توانی جانشین همه ی بی پناهی ها شوی!

 

*دکتر علی شریعتی*

کتاب هبوط در کویر

جرس

بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این کوچه باغ ها را
که در زلالش
سحر بجوید
ز بی کران ها
حضور ما را
به جست و جوی کرانه هایی
که راه برگشت از آن ندانیم
من و تو بیدار و
محو دیدار
سبک تر از ماهتاب و
از خواب
روانه در شط نور و نرما
ترانه ای بر لبان بادیم
به تن همه شرم و شوخ ماندن
به جان جویان
روان پویان بامدادیم
ندانم از دور و دور دستان
نسیم لرزان بال مرغی ست
و یا پیام از ستاره ای دور
که می کشاند
بدان دیاران
تمام بود و نبود ما را
درین خموشی و پرده پوشی
به گوش آفاق می رساند
طنین شوق و سرود ما را
چه شعرهایی
که واژه های برهنه امشب
نوشته بر خاک و خار و خارا
چه زاد راهی به از رهایی
شبی چنان سرخوش و گوارا
درین شب پای مانده در قیر
ستاره سنگین و پا به زنجیر
کرانه لرزان در ابر خونین
تو دانی آری
تو دانی آری
دلم ازین تنگنا گرفته
بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این کوچه باغ ها را
که در زلالش سحر بجوید
ز بی کران ها
حضور ما را... 

 

"دکتر شفیعی کدکنی"

باز هم برای باران زیبایم

 

من  : دهکده ها نبض حقایق هستند

او  : مردم ده  با تو  موافق  هستند

ناگاه صدای  خیس  رعدی  پیچید :

باران که بیاید  همه  عاشق  هستند  

"ایرج زبردست"