سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

صدای اعماق

عوض می کنم هستی خویشتن را

نه با هر چه خواهم – که با هر چه خواهی :

زگاورس و گنجشک تا مو رو ماهی .

عوض می کنم هستی خویش را ، با

کبوتر

که می بالد آن دور،

زین تنگناها ، فراتر .

عوض می کنم هستی خویش را با

چکاوی که در چارچار زمستان

تنش لرز لرزان

دلش پر سرود و ترانه .

عوض می کنم خویش را با اقاقی

که در سوزنی سوز سرمای دی ماه

جوان است و جانش پر است از جوانه .

عوض می کنم خویش را

با کبوتر –

نه

با فضله های کبوتر

کزان می توان خاک را بارور کرد و

سبزینه ای را فزون تر .

بسی دور رفتم ؛ بسی دیر کردم

من آن بذر بی حاصلم کاین جهان را

نه تغییر دادم

نه تفسیر کردم .

عوض می کنم هستی خویش را با –

هر آن چیز از زمره ی زندگانی ،

هر آن چیز با مرگ دشمن ،

هر آن چیز روشن ،

هر آن چیز جز « من » .

 

"دکتر شفیعی کدکنی"

نظرات 4 + ارسال نظر
عبدو 1389/06/06 ساعت 17:29 http://hekayat86.blogfa.com

عوض می کنم . پس هستم

یه آپ کوچیک کردیم و منتظر شما

شاهد 1389/06/13 ساعت 03:22 http://asle-man.blogfa.com/

سلاک وبلاگ قشنگی داری اگر خواستی به من سر بزن دوست خوب

روز و شب چون غافلی از روز و شب کی کنی از سر روز و شب طرب
روی او چون پرتو افکند اینت روز زلف او چون سایه انداخت اینت شب
گه کند این پرتو آن سایه نهان گه کند این سایه آن پرتو طلب
صد هزاران محو در اثبات هست صد هزار اثبات در محو ای عجب
چون تو در اثبات اول مانده‌ای مانده‌ای از ننگ خود سردرکنب
تا نمیری و نگردی زنده باز صد هزاران بار هستی بی ادب
هر که او جایی فرود آمد همی هست او را مرددون‌همت لقب
چون ز پرده اوفتادی می‌شتاب تا ابد هرگز مزن دم بی‌طلب
طالب آن باشد که جانش هر نفس تشنه‌تر باشد ولیکن بی سبب
نه سبب نه علتش باشد پدید نه بود از خود نه از غیرش نسب
چون نباشد او صفت چون باشدش خود همه اوست اینت کاری بوالعجب
گر تو را باید که این سر پی بری خویش را از سلب او سازی سلب
بر کنار گنج ماندی خاک بیز در میان بحر ماندی خشک لب
چون رطب آمد غرض از استخوان استخوان تا چند خایی بی رطب
هین شراب صرف درکش مردوار پس دو عالم پر کن از شور و شعب
مست جاویدان شو و فانی بباش تا شوی جاوید آزاد از تعب
چون تو آزاد آیی از ننگ وجود راستت آن وقت گیرد حکم چپ
از دم آن کس که این می نوش کرد دوزخ سوزنده را بگرفت تب
همچو عطار این شراب صاف عشق نوش کن از دست ساقی عرب

عبدو 1389/06/15 ساعت 14:42 http://hekayat86.blogfa.com

نیستی

ما برای دومین بار شما رو دعوت می کنیم و بی جواب می مونه !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد