ای غرق به خون پیرهن سبز تن دوست!
وی بیرق گلگون برافراشتن دوست !
چون جامه ی پرنور انالحق زن منصور
ای شاهد بر دار شهادت شدن دوست
در لحظه ی دیدارتو هم اشکم وهم رشک
زان بوسه ی آخرکه زدی بر دهن دوست
از صافی سبز تو گذر کرد خوشا تو
خونی که فرو ریخت به خاک وطن دوست
گفتیم مگر حرز حفاظش شوی اما
تقدیر چنین خواست که باشی کفن دوست
بودی تو ودیدی که چه سیراب شکفتند:
آن چهار شقایق به بهار بدن دوست
ای جامه ی جان گشته زافلاک گذشته
ای غرق به خون پیرهن ـ ای پیرهن دوست!
"حسین منزوی"
سلام
مرسی باران عزیز !
غزل بسیار زیبایی از شاعر خوب و معاصر کشور رو انتخاب کردی و مناسب این روزها !!
درود و بدرود !