سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

رباعی

کشتند چراغ عالم افروزی را

دادند به ما غم جهانسوزی را

صد بوسه به دست ابن ملجم می زد

می دید اگر علی چنین روزی را!!

 

 

گفتند: کلام تابناکم کفر است

اندیشه اشراقی تاکم کفر است

اینسان که طواف می کنم میکده را

گر کعبه نسازند زخاکم کفر است

*** 

 

 

من: قامت مرگ را کفن می خواهم

با حادثه جنگ تن به تن می خواهم

با دست شراب کعبه را باید شست

این است حماسه ای که من می خواهم 

 

 

؛؛ایرج زبردست؛؛

ای بهار

ای بهار
ای بهار
 ای بهار
تو پرنده ات رها
بنفشه ات به بار
می وزی پر از ترانه
 می رسی پر از نگار
 هرکجا رهگذار تست
شاخه های ارغوان شکوفه ریز
 خوشه اقاقیا ستاره بار
بیدمشک زرفشان
لشکر ترا طلایه دار
 بوی نرگسی که می کنی نثار
برگ تازه ای که می دهی به شاخسار
چهره تو در فضای کوچه باغ
شعر دلنشین روزگار
آفرین آفریدگار
ای طلوع تو
 در میان جنگل برهنه
 چون طلوع سرخ عشق
چون طلوع سرخ عشق
 پشت شاخه کبود انتظار
ای بهار
 ای همیشه خاطرات عزیز !
عاقبت کجا ؟
کدام دل ؟
کدام دست ؟
آشتی دهد من و ترا؟
تو به هر کرانه گرم رستخیز
 من خزان جاودانه پشت میز
یک جهان ترانه ام شکسته در گلو
 شعر بی جوانه ام نشسته روبرو
پشت این دریچه های بسته
می زنم هوار
ای بهار ای بهار ای بهار 
 

؛؛فریدون مشیری؛؛
  

بهار بهار

بهار بهار
صدا همون صدا بود
 صدای شاخه ها و ریشه ها بود
 بهار بهار
 چه اسم آشنایی ؟
صدات میاد ... اما خودت کجایی
 وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟
 تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
 بهار اومد با یه بغل جوونه
 عید آورد از تو کوچه تو خونه
 حیاط ما یه غربیل
 باغچه ما یه گلدون
 خونه ما همیشه
 منتظر یه مهمون
 بهار اومد لباس نو تنم کرد
 تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
 خواب و خیال همه بچه ها بود
 آخ ... که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
 بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
 یه حرف یه حرف ‚ حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بی جواب شد
دروغ نگم ‚ هنوز دلم جوون بود
که صبح تا شب دنبال آب و نون بود 
 

؛؛؛محمدعلی بهمنی؛؛؛ 

 

دانلود بهار بهار با صدای تورج شعبانخانی

بهار خاموش

ندانم این نسیم بال بسته
چه خواهد کرد با جان های خسته
پرستو می رسد غمگین و خاموش
دریغ از آن بهاران خجسته  

 

؛؛؛فریدون مشیری؛؛؛

دیباچه خون

نه هراسی نیست
من هزاران بار
تیرباران شده ام
و هزاران بار
دل زیبای مرا از دار آویخته اند
و
هزاران بار
با شهیدان تمام تاریخ
خون جوشان مرا
به زمین ریخته اند
سرگذشت دل من
زندگی نامه انسان است
که لبش دوخته اند
زنده اش سوخته اند
و به دارش زده اند
آه ای بابک خرم دین
تو لومومبا را می دیدی
و لومومبا می دید
مرگ خونین
مرا در بولیوی
راز سرسبزی حلاج این است
ریشه در خون شستن
باز از خون رستن

در ویتنام هزاران بار
زیر تیغ جلاد
زخم برداشته ام
وندر ‌آن آتش و خون
باز چون پرچم فتح
قامت افراشته ام
آه ای آزادی
دیرگاهی ست ک از اندونزی تاشیلی
خاک این دشت
جگر سوخته با خون تو می آمیزد
دیرگاهی ست که از پیکر مجروححح فلسطین شب و روز
خون فرو می ریزد
و هنوز از لبنان
دود برمیخیزد
سالها پیش مرا با کیوان کشتند
شاه هر روز مرا میکشت
و هنوز
دست شاهانه دراز است پی کشتن من
هم از آن دست پلید است که در
خوزستان
در هویزه بستان سوسنگرد
این چنین در خون آغشته شدم
و همین امروز با مسلمان جوانی که خط پشت لبش
تازه سبزی می زد کشته شدم
نه هراسی نیست
خون ما راه دراز بشریت را گلگون کرده ست
دست تاریخ ظفرنامه انسان را
زیب دیباچه خون کرده ست
آری از مرگ هراسی نیست
مرگ در میدان این آرزوی هر مرد است
من دلم از دشمن کام شدم شدن می سوزد
مرگ با دشنه دوست ؟
دوستان این درد است
نه هراسی نیست
پیش ما ساده ترین مسئله ای مرگ است
مرگ ما سهل تر از کندن یک برگ است
من به این باغ می اندیشم
که یکی پشت درش با تبری نیز کمین کرده ست
دوستان گوش کنید
مرگ من مرگ شماست
مگذارید شما را بکشند
مگذارید که من بار دگر
در شما کشته شوم

؛؛سایه؛؛

خبرت هست؟

خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد       خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد
خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغ       زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد
خبرت هست که بلبل ز سفر بازرسید       در سماع آمد و استاد همه مرغان شد
خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت       مژده نو بشنید از گل و دست افشان شد
خبرت هست که جان مست شد از جام بهار       سرخوش و رقص کنان در حرم سلطان شد
خبرت هست که لاله رخ پرخون آمد       خبرت هست که گل خاصبک دیوان شد
خبرت هست ز دزدی دی دیوانه       شحنه عدل بهار آمد او پنهان شد
بستدند آن صنمان خط عبور از دیوان       تا زمین سبز شد و باسر و باسامان شد
شاهدان چمن ار پار قیامت کردند       هر یک امسال به زیبایی صد چندان شد
گلرخانی ز عدم چرخ زنان آمده‌اند       کانجم چرخ نثار قدم ایشان شد
ناظر ملک شد آن نرگس معزول شده       غنچه طفل چو عیسی فطن و خط خوان شد
بزم آن عشرتیان بار دگر زیب گرفت       باز آن باد صبا باده ده بستان شد
نقش‌ها بود پس پرده دل پنهانی       باغ‌ها آینه سر دل ایشان شد
آنچ بینی تو ز دل جوی ز آیینه مجوی       آینه نقش شود لیک نتاند جان شد
مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند       کفرهاشان همه از رحمت حق ایمان شد
باقیان در لحدند و همه جنبان شده‌اند       زانک زنده نتواند گرو زندان شد
گفت بس کن که من این را به از این شرح کنم       من دهان بستم کو آمد و پایندان شد
هم لب شاه بگوید صفت جمله تمام      گر خلاصه ز شما در کنف کتمان شد

زندگی

چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ایست زندگی؟
درین خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده راه بسته‌ای‌ست زندگی؟

چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان زهم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره‌های آب غرق شد.

هوا بد است
تو با کدام باد میروی؟

چه ابر تیره‌ای گرفته سینه‌ی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی‌شود.

تو از هزاره‌های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست،
برین درشتناک دیولاخ
زهر طرف طنین گام‌های رهگشای توست،
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه‌ی وفای توست،
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه‌های توست.

چه تازیانه ها که با تو تاب عشق آزمود
چه دارها که با تو گشت سر بلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند.

نگاه کن
هنوز آن بلند دور،
آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست،
سپیده‌ای که جان آدمی هماره در هوای اوست،
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز

چه فکر می‌کنی؟
جهان چه آبگینه شکسته‌ای‌ست
که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت.
چنان نشسته کوه در کمین دره‌های این غروب تنگ
که راه بسته می‌نمایدت.

زمان بی‌کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی‌ست این درنگ درد و رنج.
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست،
زنده باش.
؛؛سایه؛؛
به مناسبت هشتاد و دومین سالروز میلاد
حافظ زمانه هوشنگ ابتهاج
؛سایه؛

قفس

نه همین غمکده، ای مرغک تنها قفس است

گر تو آزاد نباشی همه دنیا قفس است

 

تا پر و بال تو و راه تماشا بسته است

هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است

 

تا که نادان به جهان حکمروایی دارد

همه جا در نظر مردم دانا قفس است. 

 

‌فریدون مشیری 

بس کنید

 شرم تان باد ای خداوندان قدرت
 بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت
 بس کنید
ای نگهبانان آزادی
 نگهداران صلح
ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم سرب داغ
موج خون است این که می رانید بر آن کشتی خودکامگی موج خون
گر نه کورید و نه کر
 گر مسلسل های تان یک لحظه ساکت می شوند
 بشنوید و بنگرید
بشنوید این وای مادرهای جان ‌آزرده است
کاندرین شبهای وحشت سوگواری می کنند
 بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است
 کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند
 بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری میکنند
 دست ها از دست تان ای سنگ چشمان بر خداست
 گر چه می دانم
آنچه بیداری ندارد خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست
 با تمام اشک هایم باز نومیدانه خواهش می کنم
بس کنید
بس کنید
 فکر مادرهای دلواپس کنید
 رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید
 بس کنید 
 

؛؛؛فریدون مشیری؛؛؛  

"For Mohammad Amin"
  

والا پیام دار محمد!

< الملکُ یبقیٰ مع الکفر، و لایبقیٰ مع الظلم! >

*

والا پیام‌دار، محمد!

گفتی که یک دیار
هرگز به ظلم و جور
نمی‌ماند برپا و استوار!

...

آن‌گاه، تمثیل‌وار
کشیدی عبای وحدت
بر سر پاکان روزگار!

...

در تنگ پرتبرک آن نازنین عبا،
- دیرینه! ای محمد!
جا هست بیش و کم،
آزاده را
که تیغ کشیده‌ست بر ستم؟! 

 

؛؛؛سیاوش کسرایی؛؛؛ 

 

میلاد پیام آور امید و مهر 

او که به لطافت باران بود 

گرامی باد. 

 

؛؛باران؛؛