سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

تنهایی

کوه ها با هم اند و تنهای اند  

 

هم چو ما ، با همان تنهایان 

 

 احمد شاملو

آشفته بازار


دلم تنگ است
دلم می سوزد از باغی که می سوزد
نه دیداری
نه بیداری
نه دستی از سر یاری
مرا آشفته می دارد
چنین آشفته بازاری
تمام عمر بستیم و شکستیم
به جز بار پشیمانی نبستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ
نفهمیدیم به دنبال چه هستیم
عجب آشفته بازاریست دنیا
عجب بیهوده تکراریست دنیا
میان آنچه باید باشد و نیست
عجب فرسوده دیواریست دنیا
چه رنجی از محبت ها کشیدیم
برهنه پا به تیغستان دویدیم
نگاهی آشنا در این همه چشم
ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم
سبک باران ساحل ها ندیدند
به دوش خستگان باریست دنیا
مرا درموج حسرت ها رها کرد
عجب یار وفاداریست دنیا
عجب خواب پریشانی ست دنیا
عجب آشفته بازاریست دنیا
عجب بیهوده تکراریست دنیا
میان آنچه باید باشد و نیست
عجب فرسوده دیواریست دنیا  
 
؛؛اردلان سرفراز؛؛

باران

تا پاکی و سادگی مرا پیش ببر 

 

تا کلبه ی بی ریای درویش ببر 

 

ای لهجه ی خیس ابرها ای باران 

 

دستان مرا بگیر و با خویش ببر 

 

؛؛ایرج زبردست؛؛

خدااااااااااااااااااااااااااا

از تنگنای محبس تاریکی 


از منجلاب تیره این دنیا
 

بانگ پر از نیاز مرا بشنو
 

آه ، ای خدای قادر بی همتا
 

یکدم زگرد پیکر من بشکاف
 

بشکاف این حجاب سیاهی را
 

شاید درون سینه من بینی 


این مایه گناه و تباهی را
 

دل نیست این دلی که به من دادی
 

درخون تپیده ، آه ، رهایش کن
 

یا خالی از هوی و هوس دارش
 

یا پایبند مهر و وفایش کن
 

آه ای خدا که دست توانایت
 

بنیان نهاده عالم هستی را
 

بنمای روی و از دل من بستان
 

شوق گناه و نفس پرستی را
 

راضی مشو که بنده ناچیزی
 

عاصی شود به غیر تو روی آرد
 

راضی مشو که سیل سرشکش را
 

در پای جام باده فرو بارد 


«فروغ فرخزاد»

نمیخواهم بمیرم

نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟

کجا باید صدا سر داد ؟

                 در زیر کدامین آسمان ،

                            روی کدامین کوه ؟

که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه

که از افلاک عالم بگذرد  پژواک این فریاد !

کجا باید صدا سر داد ؟

فضا خاموش و درگاه قضا دور است

زمین کر ، آسمان کور است

نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟

اگر زشت و اگر زیبا

اگر دون و اگر والا

من این دنیای فانی را

هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم .

به دوشم گرچه بار غم توانفرساست

وجودم گرچه  گردآلود سختی هاست

نمی خواهم از این جا دست بردارم  !

تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است .

دلم با صد هزاران رشته ، با این خلق

                            با این مهر ، با این ماه

                            با این خاک با این آب ...

                                                     پیوسته است .

مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نیست

توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست

هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست .

جهان بیمار و رنجور است .

دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست

اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است .

نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم

بمانم تا عدالت را برافرازم ، بیفروزم

خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم

به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم

چه فردائی ، چه دنیائی !

              جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...

نمی خواهم بمیرم ، ای خدا  !

                             ای آسمان  !

                                     ای شب  !

نمی خواهم

             نمی خواهم

                          نمی خواهم

                                     مگر زور است ؟

شعف ارغوانی

من جرات کردم و نوشتم: آفتاب
آفتاب قلب مرا به باران معرفی کرد
من جرات کردم و نوشتم: آسمان
آسمان،آفتاب را در قلب دریا ریخت
من جرات کردم و نوشتم :درخت
درخت پنجره را در چشمان آزادی آبی کرد
من جرات کردم و نوشتم:پرنده
پرنده ستاره ی شادی را در چشم رهایی رویاند
من جرات کردم ونوشتم:کتاب
کتاب پروانه ها را بپرواز در آورد
من جرات کردم و نوشتم:پرواز
پرواز نام آبادی را روشن کرد
من جرات کردم و نوشتم:خیابان
خیابان تا انتهای روح من آزادی را آواز خواند
اینک بعد از ظهر است
بچه ها در بازی زرد غرقند
روز بر در و دیوار می نویسد: شعر
من اما حرکت سا یه های درخت را
بر نقش های قالی می نوشم
ودریا را در جرات دستانم می رویانم
دو سوم پاییز مرده است
اینرا از رسیدن خرمالو ها می توان به
برگهای مجاله شده ی زرد چنار پیوند زد
من جرات میکنم و می نویسم:پاییز
پاییز باد سرد را با برگهای زرد بوزیدن تفکر وا می دارد
من اطاق گرم آفتاب را بر ساقه ی سبزگل میریزم
آسمان سراسیمه به خلوت دلم می نشیند
بچه ها در سایه های نور ترانه می خوانند
من کتاب باران را ورق می زنم
دانه ها ی خاک بر میخیزند و می خندند
شمع را از دست قالی می گیرم
وبر درخت تولد دخترآفتاب می کارم
دوباره جرات می کنم و می نویسم: شعر
سراسر وجود زمین غرق در شعفی ارغوانی می گردد 

 

؛؛قاسم حسن نژاد؛؛

در اقلیم پاییز


آن بلوط کهن آنجا بنگر
نیم پاییزی و نیمیش بهار
مثل این است که جادوی خزان
تا کمرگاهش
با زحمت
رفته ست و از آنجا دیگر
نتوانسته بالا برود 

 

دکتر شفیعی کدکنی

دست مرا بگیر خدایا! 

دستی که کورمال به هر سوی 

در جستجوی توست 

 وز هیچ مخزن کتب اینجا 

یک پنجره به سوی تو نگشود 

اوراق هر کتاب 

چون برگهای زرد خزانی 

 در لحظه تلاطم طوفان 

 تنها

بر دامن تحیرم افزود 

دست مرا بگیر 

 

دکتر شفیعی کدکنی

صدای اعماق

عوض می کنم هستی خویشتن را

نه با هر چه خواهم – که با هر چه خواهی :

زگاورس و گنجشک تا مو رو ماهی .

عوض می کنم هستی خویش را ، با

کبوتر

که می بالد آن دور،

زین تنگناها ، فراتر .

عوض می کنم هستی خویش را با

چکاوی که در چارچار زمستان

تنش لرز لرزان

دلش پر سرود و ترانه .

عوض می کنم خویش را با اقاقی

که در سوزنی سوز سرمای دی ماه

جوان است و جانش پر است از جوانه .

عوض می کنم خویش را

با کبوتر –

نه

با فضله های کبوتر

کزان می توان خاک را بارور کرد و

سبزینه ای را فزون تر .

بسی دور رفتم ؛ بسی دیر کردم

من آن بذر بی حاصلم کاین جهان را

نه تغییر دادم

نه تفسیر کردم .

عوض می کنم هستی خویش را با –

هر آن چیز از زمره ی زندگانی ،

هر آن چیز با مرگ دشمن ،

هر آن چیز روشن ،

هر آن چیز جز « من » .

 

"دکتر شفیعی کدکنی"

دریای بی خیالی ها

دلم خوش است به گل های باغ قالی ها

که چشم باران دارم ز خشکسالی ها

به باد حادثه بالم اگر شکسته٬چه باک!

خوشا پریدن با این شکسته بالی ها!

چه غربتی است٬عزیزان من کجا رفتند؟

تمام دور و برم پر ز جای خالی ها

زلال بود و روان رود رو به دریایم

همین که ماندم، مرداب شد زلالی ها

خیال غرق شدن در نگاه ژرف تو بود

که دل زدیم به دریای بی خیالی ها

قیصر امین پور