سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

اندیشه های زیبای بزرگان ایران و جهان

یک نکته بگویمت به تحقیق بسنج 

 

 

گر عاقل و کاملی مرنجان و مرنج 

 

 

رنجاندن خلق و رنجشت از طمع است 

 

 

بگذر ز طمع که این به است از صد گنج 

 

 

(نام شاعر را نمی دانم 

 

اگر دوستان میدانند سپاسگزارم اگر مرا هم آگاه کنند.) 

 

 

***  

 

خدایا 

آنان که همه چیز دارند 

به سخره می گیرند 

آنان را 

 

که هیچ چیز ندارند 

 

مگر تو را! 

 

هر کودکی 

با این پیام 

 

به دنیا می آید 

که خدا 

هنوز از انسان نومید نیست. 

 

خدا به انسان می گوید : 

«شفایت می دهم 

 

از این رو که آسیبت می رسانم 

 

دوستت دارم 

از این رو مکافاتت می کنم» 

 

آنان که فانوسشان را 

بر پشت می برند؛ 

 

سایه هاشان پیش پایشان می افتد! 

 

ماه 

روشنی اش را 

در سراسر آسمان می پراکند 

 

و لکه هایش را برای خود نگه می دارد! 

 

کاریز خوش دارد خیال کند 

 

که رودها 

 

تنها برای این هستند 

که به او آب رسانند! 

خدا 

نه برای خورشید 

و نه برای زمین 

بلکه برای گل هایی که برایمان می فرستد، 

 

چشم به راه پاسخ است. 

 

"رابیندرانات تاگور"

 

شام آخر

 لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: 


می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را 

 

 به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که 

 

هنگام شام 


   تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. 

 

 

کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش  را

 

 

 پیدا کند. 

 

 

 روزی دریک مراسم همسرایی,  

 

 

تصویر کامل مسیح را در چهرة یکی از جوانان همسرا

 

 یافت.

 

 

جوان را به کارگاهش دعوت کرد 

 

 

 و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت. 

 

 

 سه سال گذشت.

 


تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ 

 

 

 اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود…

 

 

کاردینال

 

 

 مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد 

 

 

 که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. 

 


نقاش پس از روزها جست و جو , 

 

 

 جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. 

 

 

 به  زحمت از

 

 

 دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , 

 

 

 چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت.

 


 گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است 

 

 

 به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه اش داشتند ودر همان 

 

 

وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی 

 

 

 که به خوبی بر آن چهره نقش بسته  بودند،

 

 نسخه برداری کرد. 

 

 

 وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، 

 

 

 چشمهایش را باز کرد

 

 

 و نقاشی پیش رویش را دید، 

 

 

 و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: 

 

 

 "من این تابلو را قبلاً دیده ام!"

 

 

 

داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! 

 

 


گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم.  

 

 

موقعی که در یک گروه  همسرایی آواز

 

 

 می خواندم , زندگی پراز رویایی داشتم، 

 

 

 هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره ی عیسی بشوم!"

شام آخر

شب آفریدی

شب آفریدی، شمع آفریدم 

 


خاک آفریدی، جام آفریدم 

 

 

بیابان و کوهسار و راغ آفریدی 

 


خیابان و گلزار و باغ آفریدم  

 

آنم که از سنگ آیینه سازم 

 


آنم که از زهر نوشینه سازم  

 

 

"اقبال لاهوری"  

 

 *** 

 

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو 

 


به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو  

 

من و تو بی‌من و تو جمع شویم از سر ذوق
 

 

خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو  

 

  

"مولانا" 

 

 

دانلود آواز شعر های بالا با صدای زیبا و دلنشین 

 

 

دختر آریایی "گلشیفته فراهانی"  

 

درود بر این دختر هنرمند و با احساس و دوست داشتنی 

 

 

  

گمشده ی ما

طفلی به نام شادی، دیریست گمشده ست 

 

 

با چشمهای روشنِ براق 

 

 

با گیسویی بلند به بالای آرزو  

  

هرکس از او نشانی دارد 

 

 

ما را کند خبر 

 

 

 این هم نشان ما  :  

 

 

"یک سو خلیج فارس سوی دگر خزر"  

 

"دکتر شفیعی کدکنی" 

 

حکایت ظریف و بخیل

ظریفی به در ِ خانه ی بخیلی آمد و چشم بر درز در نهاد 

 

  

 دید که خواجه طبقی انجیر در پیش دارد و به رغبت تمام می خورد. 

 

 ظریف، حلقه بر در زد. خواجه طبق انجیر را در زیر دستار پنهان کرد و ظریف آن را  

 

دید. 

 

 

 پس برخاست و در بگشاد ظریف به خانه ی او در آمد و بنشست.  

خواجه گفت: چه کسی و چه هنری داری؟  

 

گفت: مردی حافظ و قاری ام و قرآن را به ده قرائت می خوانم  

 

 

و فی الجمله آوازی و لهجه ای نیز دارم.  

 

 

خواجه گفت: برای من از قرآن آیتی چند برخوان. 

  

 

ظریف بنیاد کرد که : والزیتون و طور سینین و هذا البلد الامین. 

 

 خواجه گفت:«والتین» کجا رفت؟ 

 

 

 گفت: «در زیر دستار»! 


 

پ ن:ظریف یعنی انسان زیرک و نکته سنج  

 

در نکوهش بخل 

 

 

آیه: والتین والزیتون و طور سینین و هذاالبلد الامین

 

«لطائف الطوائف» فخرالدین علی صفی 

عقل و احساس

لطافت زیبای گل 

 

 

 زیر انگشتهای تشریح می پژمرد 

 

 

آه که عقل اینها را نمی فهمد. 

 

 

"دکتر شریعتی"  

 

*** 

 

 

 برای من خواندن اینکه شن های ساحل نرم است  

 

 کافی نیست. 

  

میخواهم پای برهنه ام 

 

 

 این نرمی را حس کند .  

 

 

 معرفتی که قبل از آن احساسی نباشد 

 

 

 برایم بیهوده است. 

 

 

"آندره ژید"  

کاری از سجاد عبداللهی 

 

کاری از توماج زنگویی

به کوروش چه خواهیم گفت؟

به کوروش چه خواهیم گفت؟  

اگر سر بر آرد ز خاک 

 

اگر باز پرسد ز ما  

چه شد خاک ایران پاک 

 

چه شد ملک ایران زمین 

 

کجایند مردان این سرزمین 

 

به کوروش چه خواهیم گفت؟ 

 

اگر دید و پرسید از حال ما 

 

چه کردید بُرنده شمشیر خوش دستتان 

 

کجایند میران سر مستتان 

 

چه آمد سر خوی ایران پرستی 

 

چه کردید با کیش یزدان پرستی 

 

به شمشیر حق ، نیست دستی 

 

که بر تخت شاهی نشسته است  

چرا پشت شیران شکسته است 

 

در ایران زمین شاه ظالم کجاست 

  

هوا خواه آزاد، پس چرا بی صداست  

 و شور و مستیتان 

 

سواران بی باک ما را چه شد 

 

ستوران چالاک ما را چه شد 

 

چرا مُلک تاراج می شود 

 

جوانمرد محتاج می شود 

 

چرا جشنهامان شد عزا 

در آتشکده نیست بانگ دعا  

چرا حال ایران زمین نا خوش است 

 

چرا دشمنش اینچنین سر کش است 

 

چرا بوی آزادگی نیست، وای 

 

بگو دشمن میهنم کیست، های 

 

که تا غیرتم باز جوش آورد  

ز گورم صدای خروش آورد 

 

به کوروش چه خواهیم گفت؟ 

 

اگر سر بر آرد ز خاک  

  

 

شکرانه

عشق تجلی گاه تمام خوبیهای پروردگار است 

 

پس بیایید 

 

 به شکرانه  ی این خوبی ها 

 

همه عاشق باشیم. 

 

؛؛وصال خوانساری؛؛ 

 

خدایا سپاسگزارم از تو معشوقم 

 

که باز هم چون گذشته به یاریم شتافتی 

 

و دلتنگی برای پدر را از دلم زدودی 

 

و یاد آوری کردی به من 

 

که گرچه پدر نیست 

 

ولی من تنها نیستم 

 

تو هستی با یک دنیا خوبی 

 

تنها از تو میخواهم مرا یاری دهی 

 

در امتحان فردا و فرداها سربلند باشم. 

 

دوستت دارم عزیز دلم 

 

مهربان یار من 

 

اهورای من  

 

می دانم که اندکی صبر کنم 

 

سحر نزدیک است 

 

تو نیز  

 

همتم را بدرقه ی راه کن ای طایر قدس 

 

که  دراز است ره مقصد و من نوسفرم

 

شیدای کوچکت : 

 

"باران" 

 

 

دهش


دهش (بخشش )، آنگاه که از ثروت است و از مکنت ، هر چه بسیار ، باز اندک باشد ، که واقعیت 

 

 بخشش ، ایثار از خویشتن است.


سخاوت ، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ، اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب 

 

 نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید . 


و گشاده دستان را تجسس نیازمندان چه بسا دلپذیر تر از بخشایش محض. 


و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟
 

آنچه امروز شما راست ، یک روز به دیگری سپرده شود.
 

پس امروز به دست خویش عطا کنید ، باشد که شهد گوارای سخاوت ، نصیب شما گردد ، نه  

 مرده ریگی  

 وارثانتان.


حیات درختان در بخشش میوه است. آنها می بخشند تا زنده بمانند ، زیرا اگر باری ندهند خود را به 

 

 تباهی و نابودی کشانده اند. 

 

"جبران خلیل جبران" 

 

 

 

 

 

آزادی نام دیگر لیلی

لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید. 


راز رسیدن فقط همین بود. 


کافی است انار دلت ترک بخورد. 


***
لیلی زنجیر نبود 
 

دنیا که شروع شد ، زنجیر نداشت، خدا دنیا را بی زنجیر آفرید. آدم بود که زنجیر را ساخت و شیطان  

 

کمکش کرد.
 

دل زنجیر شد؛ عشق زنجیر شد؛ دنیا پر از زنجیر شد ؛ و آدمها همه دیوانه زنجیری.
 

خدا دنیای بی زنجیر می خواست، اسم دنیای بی زنجیر بهشت بود.
 

امتحان آدم همین جا بود، دست شیطان از زنجیر پر بود.
 

 

خدا گفت: زنجیرت را پاره کن ، شاید نام زنجیر تو عشق باشد.
 

یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. اسمش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری.
 

این نام را شیطان بر او گذاشت او انسان را با زنجیر می خواست. 


لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست. لیلی می دانست خدا چی می خواهد ، لیلی کمک کرد تا مجنون 

 

 زنجیرش را پاره کند.
 

لیلی زنجیر نبود ، لیلی نمی خواست زنجیر باشد. لیلی ماند چون نام دگر او آزادی بود. 

 


عرفان نظر آهاری


دوستان گلم سلام 

 

دفتر "صدای سخن عشق" 

 

دفتری است که تازه ساختمش  

 

و در آن جز عشق نخواهم نوشت. 

 

درود بر شما 

 

باران 

عکس از سجاد عبداللهی