سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

شاید هیچ چیز....شاید!

 

١- در صورتی که حرکت نقطه متحرک را تعقیب کنید تنها یک رنگ را می بینید؛ صورتی!

٢- حالا لحظاتی به علامت + که در وسط قرار دارد خیره شوید. نقطه متحرک را پس از لحظاتی به رنگ سبز خواهید دید.

٣- حالا زمان بیشتری را بر روی علامت + تمرکز کنید، پس از لحظاتی نقاط صورتی آهسته آهسته ناپدید خواهند شد.

عجیب اینجاست که هیچ نقطه سبزی در این عکس در کار نیست و در واقع نقاط صورتی نیز ناپدید نمی شوند. این دلیل محکمی است که ما همیشه دنیای خارج را آنگونه که هست نمی بینیم.شاید هیچ چیز آن طور نیست که ما می بینیم! شاید هیچ چیز را آن طور که هست نمی بینیم! شاید... 

 از بلاگ دوست عزیزم خاموش 

قلم توتم من است...

سیه چشمی به کار عشق استاد 

 

مرا دریس محبت یاد می داد 

 

مرا از یاد برد آخر ولی من 

 

به جز او عالمی را بردم از یاد 

 

"فریدون مشیری" 

 

تقدیم به تمام آموزگاران مهربانم 

 

به ویژه خواهران گلم  

 

 

قلم توتم من است ، توتم ماست ، به قلمم سوگند ، به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند ، به  

 

رشحه ی خونی که از زبانش می تراود سوگند ، به ضجه های دردی که از سینه اش بر می آید سوگند... 

که توتم مقدسم را نمی فروشم ، نمی کشم ، گوشت و خونش را نمی خورم ، به دست زورش تسلیم نمی 

 

 کنم ، به کیسه زرش نمی بخشم ، به سر انگشت تزویرش نمی سپارم 

دستم را قلم می کنم و قلمم را از دست نمی گذارم ، چشم هایم را کور می کنم ، گوشهایم را کر می کنم ،  

 

پاهایم را می شکنم ، انگشتم را بند بند می برم ، سینه ام را می شکافم ، قلبم را می کشم ، حتی زبانم را  

 

می برم و لبم را می دوزم.... 

اما قلمم را به بیگانه نمی دهم 

به جان او سوگند که جان را فدیه اش می کنم ، اسماعیلم را قربانیش می کنم ، به خون سیاه او سوگند که 

 

 در غدیر خون سرخم غوطه می خورم ، به فرمان او ، هر جا مرا بخواند ، هر جا مرا براند، در 

 

 طاعتش  

 درنگ نمی کنم. 

قلم توتم من است ، امانت روح القدس من است ، ودیعه مریم پاک من است ، صلیب مقدس من است ، در 

 

 وفای او ، اسیر قیصر نمی شوم ، زرخرید یهود نمی شوم ، تسلیم فریسان نمی شوم. 

بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم به صلیبم کشند ، به چهار میخم کوبند ، تا او که استوانه 

 

 حیاتم بوده است ، صلیب مرگم شود ، شاهد رسالتم گردد ، گواه شهادتم باشد تا خدا ببیند که به نامجویی 

 

 ، بر قلمم بالا نرفته ام ، تا خلق بداند که به کامجویی بر سفره گوشت حرام توتمم ننشته ام..... 

...... هر کسی را ، هر قبیله ای را توتمی است ؛ توتم من ، توتم قبیله من قلم است. 

قلم زبان خدا است ، قلم امانت آدم است ، قلم ودیعه عشق است ، هر کسی توتمی دارد  

و قلم توتم من است 

و قلم توتم ما است. 

 

« دکتر علی شریعتی » 

( گزیده ای از مقاله توتم پرستی )

از دکتر

مشکلات انسانهای بزرگ را متعالی می کند 

 

و انسانهای کوچک را متلاشی. 

 

"دکتر شریعتی"

نشان

 

 

 

نشان فروهر زیباترین نمادی است که تا کنون 

 

دیده ام 

 

نمادی سرشار از معانی و مفاهیم ژرف 

 

که گواهی ارزنده ای است برای 

 

خردمند بودن و هوش سرشار ایرانیان باستان 

 

و اعتقادات قوی آنها 

 

امروز کتاب الکترونیکی تقدیمتان میکنم 

 

برای آشنایی بیشتر با این نشان زیبا 

 

دانلود فایل پی دی اف "فر و هر"

ما زنده ایم

ما زنده از آنیم که آرام نگیریم 


موجیم که آسودگی ما عدم ماست

او خواهد آمد

 

و "ایرج زبردست" چه زیبا می سراید: 

 

 

ترسم که ز خیل حق کنارش بزنند 

 

صد زخم به یازده تبارش بزنند 

 

آن معجزه ای که انتظارش جاری ست 

 

ترسم که بیایید و به دارش بزنند 

 

 * 

به یاد غروب های جمعه ای که برای نبودنش 

 

اشک میریختم 

 

گرچه حالا هم در نبود وجودش ابری ام و میل باریدن دارم 

 

ولی این اشک من با آن اشک 4 سال گذشته فرق اساسی میکند 

 

و آن این است که این اشک از سر فهمیدن و درک درد مردمان بی گناهم است 

 

دلم برایش تنگ شده 

 

برای آن که مظلومترین فرد تاریخ است 

 

برای او که خیلی دوستش دارم 

 

همیشه دوستش داشتم 

 

گرچه بسیاری از اعتقاداتم دست خوش دگرگونی بزرگی شد 

 

ولی جای آن مهربان آیینه و مهتاب هماره در دلم ثابت است 

 

و هیچ کس جای "مهدی" نازنین را در دل من نمی تواند بگیرد 

 

و معتقدم انتظار آمدنش دعا و گریه و زاری نیست 

 

تلاش برای نجات بشریت از جهل و بی سوادی ست 

 

این است معنای انتظار 

 

نه دعا و اشک و آه پوچ و تهی  

 

باید به فکر بشریت بود 

 

نجات آدمی 

 

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست 

 

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی 

 

*  

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت 

 

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست 

 

 

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران 

 

بیداری ستاره در چشم جویباران 

 

آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل 

 

لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران 

 

گفتی به روزگاری مهری نشسته گفتم 

 

بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران 

 

 

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور 

 

کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور 

 

 

به امید آمدنش 

 

"باران" 

 

بخشهایی از منشور پاسارگاد کوروش کبیر



 


پروردگارِ زمین و آسمان
گواهِ گفتارِ من است
که هرگز با دیوان و ستمگران همداستان نبوده‌ام
و در زندگی
جز خرسندیِ مردمان هیچ نخواسته‌ام
و در زندگی
جز شادمانیِ مردمان هیچ نخواسته‌ام
روشنایی سِپَند و ستارگانِ سهی
گواهِ گفتارِ من‌اند.


من نیز روزی
تَن اندر این خاکِ خسته خواهم کشید.


به راستی چه می‌ماند از آدمی
جز چراغی روشن به راه آیندگان؟
پس بدانید که راستی بر دروغ
چیره خواهد شد
نیکی بر بدی چیره خواهد شد
پاکی بر پلیدی چیره خواهد شد
بخشایش بر انتقام چیره خواهد شد
آشتی بر جنگ چیره خواهد شد
خِرَد بر جنون چیره خواهد شد
دُرستی بر بی‌راهه چیره خواهد شد
و راستی بر دروغ
و راستی بر دروغ
و راستی بر دروغ چیره خواهد شد.


هشدار
که آیندگان بر ما قضاوت خواهند کرد
و شما نیز
چون من
روزی تَن اَندر این خاکِ خسته خواهید کشید.  

 

*** 

 



 


گردونه‌ی زرین خورشید را
ستایش می‌کنیم
پاکیِ آب‌ها و گندم‌زارانِ زنده را
ستایش می‌کنیم
نهادِ نیاکان و بزرگیِ بخشندگان را
ستایش می‌کنیم
دانه‌های افشانده و زهدانِ زمین را
ستایش می‌کنیم
زیباییِ روز و سلوکِ سَحَرگاهان را
ستایش می‌کنیم.


دشت‌ها
بخشندگی را به ما آموخته‌اند
دریاها ... بی‌کرانگی را.


و من رودها را دوست می‌دارم
زیرا دلیلِ بی‌پایانِ رفتن‌اند
و آتش را دوست می‌دارم
زیرا دلیلِ زندگانیِ آدمی‌ست.


و ما از نیمروز
تا خورنشین را پی زدیم، آمدیم
و دیدیم
دریاها شکافته و تنگناها به هموارگی‌ست.
و دیدیم
جهان را که فَرُخ‌روتر از همیشه
ما را به جانبِ خویش فرا می‌خواند
و ما قدم به قدم
از گردنه‌های دشوار و
از آستانه‌های تاریک گذشتیم
آمدیم و
به خیمه‌ی خورشید رسیدیم
و شبانگاه
مأوایِ ماه
مهیایِ نور و خواب و
نوازشِ خوش بود.


و سربازانم را گفتم
اکنون به آرامی، اما بلند بخوانید
زیرا پیشوایِ خِرَدمندِ شما بیدار است تا به وقتِ مرگ.  

 

از مجموعه ی "منم کوروش شهریار روشنایی ها" 

 

بازسرایی توسط  شاعر گرانقدر 

 "سید علی صالحی"


بدین‌گونه بود
که من پرستارِ مردمان و نگهبانِ ایران شدم.


پس روشن باش و بی‌گزند
سربلند باش و بزرگ
آرامش بخواه و
از بَداندیش بگذر!

من م س ل م ا ن م


من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف می خوانم،
پی "قد قامت" موج.

کعبه ام بر لب آب ،

کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر.

"حجر الاسود" من روشنی باغچه است.


"سهراب"

دمی با رومی

ما ز قرآن مغز را برداشتیم

پوست را پیش خران بگذاشتیم


***


ما درون را ننگریم و قال را

ما برون را بنگریم و حال را


***


هیچ آدابی و ترتیبی مجوی

هرچه میخواهد دل تنگت بگوی


***


من نکردم خلق تا سودی کنم

بلکه تا بر بندگان جودی کنم


***


تو برای وصل کردن آمدی

نی برای فصل کردن آمدی



به سهراب

 

ای برادر سهراب

 

چشم ها را شستم - جور دیگر دیدم - به خدایی که در این نزدیکی است - به همان قبله سرخ

 

زیر باران رفتم - چتر خود را بستم - واژه ها را شستم

 

مردمی دیدم بدتر از کرکس ها - و مرامی پست تر از کفتار ها

 

دست هایی همه غرق به خون

 

چشم هایی همه ناپاک و حسود

 

آسمانی همه ابری و زمین چرک آلود

 

ای برادر سهراب

 

قایقم را ساختم - به امیدی که رسم من به همان شهر بهشت

 

به همان شهر که گفتی - پشت دریا گویا

 

به همان جا که دهند دست به دست مردم شهر

 

به همان بام و کبوتر هایی که به فواره ی هوش بشری می نگرند

 

چه خیالی ! چه خیالی !!!

 

 

پشت دریا شهری است که در آن پنجره ها رو به شقاوت باز است

 

مردم شهر اینجا آب را گل کردند

 

سیره و کفتر را به قفس انداختند

 

  خاک ، اینجا ، موسیقی احساس مرا گفت غنا - بام پرواز مرا داد نهیب

 

ای برادر سهراب

 

چیزها دیدی بر روی زمین - گاه کودک ، گاه یک زن - نردبانی از عشق ، کاغذ از جنس بهار

 

مسجدی دور از آب

 

اهل کاشانی ،‌ اما شهر تو گم شده است 

 

دیر گاهی است که اینجا خبر از شبنم نیست

 

خبر از سفره نان ،‌ خبر از سبزی نیست

 

من در این شهر کودکی را دیدم که به دستش گل داشت

 

و به نقاشی خود

 

می کشید لحظه سال تحویل

 

بی گمان در پی هفت سین خیال خود بود

 

من زنی را دیدم ، ظهر در سفره خود نان نداشت

 

من کتابی دیدم ، کاغذی داشت به نرخی اعلا

 

واژه هایش به اسارت بودند

 

ای برادر سهراب

 

خوب می دانم ، شعر من بی وزن است

 

شعر من در تپش آوازت ،‌ بی گمان گم شده است

 

کار من نیست سراییدن اشعاری نو

 

کار من ،‌ دیدن و گفتن - کار من گفتن و بودن شاید

 

و هنوز در پی پاسخ به سوالت هستم

 

که چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست ؟؟؟  

 

از دوست عزیز عبدو وبلاگ 

  

حکایت به شرط چاقو