سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

آزادی

من که بودم؟
که بودم؟
جز بغضی فرو خورده
سکوتی مبهم...
حرفی ناگفته...
شعری درهم...
و آزادیم
چه قدر کوچک بود
چه قدر کوچک بود
وقتی که...
حصاری...
تنها حصاری بیجان
به راحتی،آسان
آن را از من گرفت...
و اندوهم...
چه قدر بزرگ بود
چه قدر بزرگ بود

که تجربه تلخ اجبار را تحمل کرد
و هیچ کس ندانست
که آن زن ...
آن زن که ...
در حصار تنگ خانه اش
هر شب...
هر شب...
برمزار آزادیش گریست
من بودم
...  

 

"فریبا شش بلوکی"

نظرات 3 + ارسال نظر
بابک 1389/01/29 ساعت 08:19 http://Cloudysky.blogsky.com

شعرش که اصلا حرف نداشت و من چیزی در مورد آن نمی گونم
ولی تو را به جان عزیزت با بلاگت اینکارو نکن
آخه وفتی بر می گردم به بلاگ خودم نگاه می کنم ناراحن می شوم نه رنگی و نه بوئی و نه صدائی اما بلاگ شما؟
فرق دخنر ها و پسر ها در همین است

عبدو 1389/01/29 ساعت 10:22 http://hekayat86.blogfa.com

سلام دیشب که پست (( باران )) رو می نوشتم نمی دونستم که امروز باران می باره . جواب خودمو گرفتم !!!
سر بزنید آپ کردم .

با آرزوی توفیق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد