من که بودم؟
که بودم؟
جز بغضی فرو خورده
سکوتی مبهم...
حرفی ناگفته...
شعری درهم...
و آزادیم
چه قدر کوچک بود
چه قدر کوچک بود
وقتی که...
حصاری...
تنها حصاری بیجان
به راحتی،آسان
آن را از من گرفت...
و اندوهم...
چه قدر بزرگ بود
چه قدر بزرگ بود
که تجربه تلخ اجبار را تحمل کرد
و هیچ کس ندانست
که آن زن ...
آن زن که ...
در حصار تنگ خانه اش
هر شب...
هر شب...
برمزار آزادیش گریست
من بودم
...
"فریبا شش بلوکی"
شعرش که اصلا حرف نداشت و من چیزی در مورد آن نمی گونم
ولی تو را به جان عزیزت با بلاگت اینکارو نکن
آخه وفتی بر می گردم به بلاگ خودم نگاه می کنم ناراحن می شوم نه رنگی و نه بوئی و نه صدائی اما بلاگ شما؟
فرق دخنر ها و پسر ها در همین است
سلام دیشب که پست (( باران )) رو می نوشتم نمی دونستم که امروز باران می باره . جواب خودمو گرفتم !!!
سر بزنید آپ کردم .
با آرزوی توفیق