سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

تمام عبادات ما عادت است

چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟
بیایید از عشق صحبت کنیم

 

تمام عبادات ما عادت است

به بی‌عادتی کاش عادت کنیم 

 

چه اشکال دارد پس از هر نماز

دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟  


به هنگام نیّت برای نماز

به آلاله‌ها قصد قربت کنیم

 

چه اشکال دارد که در هر قنوت

دمی بشنو از نی حکایت کنیم؟  


چه اشکال دارد در آیینه‌ها

جمال خدا را زیارت کنیم؟  


مگر موج دریا ز دریا جداست؟

چرا بر «یکی» حکم «کثرت» کنیم؟ 

 

پراکندگی حاصل کثرت است

بیایید تمرین وحدت کنیم 

 


«وجود» تو چون عین «ماهیت» است

چرا باز بحث «اصالت» کنیم؟  


اگر عشق خود علت اصلی است
چرا بحث «معلول» و «علت» کنیم؟

 

بیا جیب احساس و اندیشه را
پر از نُقل مهر و محبت کنیم  


پر از «گلشن راز»، از «عقل سرخ»

پر از «کیمیای سعادت» کنیم 

 

بیایید تا عینِ «عین القضات» 

میان دل و دین قضاوت کنیم

 

اگر سنت اوست نوآوری
نگاهی هم از نو به سنت کنیم

 

مگو کهنه شد رسم عهد الست

بیایید تجدید بیعت کنیم 

 

برادر چه شد رسم اخوانیه؟
بیا یاد عهد اخوت کنیم  


بگو قافیه سست یا نادرست

همین بس که ما ساده صحبت کنیم

 


خدایا دلی آفتابی بده
که از باغ گلها حمایت کنیم 

 

رعایت کن آن عاشقی را که گفت:

«بیا عاشقی را رعایت کنیم»*

 


قیصر امین پور
 

  

   

 

دانلود شعر با صدای خود شاعر 

 

روانشاد "قیصر امین پور" 

 

 

نشان

 

 

 

نشان فروهر زیباترین نمادی است که تا کنون 

 

دیده ام 

 

نمادی سرشار از معانی و مفاهیم ژرف 

 

که گواهی ارزنده ای است برای 

 

خردمند بودن و هوش سرشار ایرانیان باستان 

 

و اعتقادات قوی آنها 

 

امروز کتاب الکترونیکی تقدیمتان میکنم 

 

برای آشنایی بیشتر با این نشان زیبا 

 

دانلود فایل پی دی اف "فر و هر"

ما زنده ایم

ما زنده از آنیم که آرام نگیریم 


موجیم که آسودگی ما عدم ماست

برای خودم باران

 

تا آخرین ستاره ی شب بگذرد مرا

بی خوف و بی خیال بر این برج خوف و خشم

بیدار می نشینم در سرد چال خویش

شب تا سپیده خواب نمی جنبدم به چشم

***

شب در کمین شعری گمنام و نا سرود

چون جغد می نشینم در زیج رنج کور

می جویم اش به کنگره ی ابر شب نورد

می جویم اش به سوسوی تک اختران دور

***

در خون و در ستاره و در باد ، روز و شب

دنبال شعر گمشده ی خود دویده ام

بر هر کلوخ پاره ی این راه پیچ پیچ

نقشی ز شعر گمشده ی خود کشیده ام. 

" احمد شاملو "

او خواهد آمد

 

و "ایرج زبردست" چه زیبا می سراید: 

 

 

ترسم که ز خیل حق کنارش بزنند 

 

صد زخم به یازده تبارش بزنند 

 

آن معجزه ای که انتظارش جاری ست 

 

ترسم که بیایید و به دارش بزنند 

 

 * 

به یاد غروب های جمعه ای که برای نبودنش 

 

اشک میریختم 

 

گرچه حالا هم در نبود وجودش ابری ام و میل باریدن دارم 

 

ولی این اشک من با آن اشک 4 سال گذشته فرق اساسی میکند 

 

و آن این است که این اشک از سر فهمیدن و درک درد مردمان بی گناهم است 

 

دلم برایش تنگ شده 

 

برای آن که مظلومترین فرد تاریخ است 

 

برای او که خیلی دوستش دارم 

 

همیشه دوستش داشتم 

 

گرچه بسیاری از اعتقاداتم دست خوش دگرگونی بزرگی شد 

 

ولی جای آن مهربان آیینه و مهتاب هماره در دلم ثابت است 

 

و هیچ کس جای "مهدی" نازنین را در دل من نمی تواند بگیرد 

 

و معتقدم انتظار آمدنش دعا و گریه و زاری نیست 

 

تلاش برای نجات بشریت از جهل و بی سوادی ست 

 

این است معنای انتظار 

 

نه دعا و اشک و آه پوچ و تهی  

 

باید به فکر بشریت بود 

 

نجات آدمی 

 

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست 

 

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی 

 

*  

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت 

 

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست 

 

 

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران 

 

بیداری ستاره در چشم جویباران 

 

آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل 

 

لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران 

 

گفتی به روزگاری مهری نشسته گفتم 

 

بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران 

 

 

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور 

 

کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور 

 

 

به امید آمدنش 

 

"باران" 

 

با حافظ

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد 

 

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

خورشید آرزو

بیمار خنده های توام 

بیشتر بخند 

خورشید آرزوی منی 

گرم تر بتاب

سر و سنگ

 سر به سنگی می زدم فریاد خوان
 پاسخم آمد شکست استخوان
 سنگ سنگین دل چه می داند که مرد
 از چه سر بر سنگ می کوبد به درد
 او همین سنگ است و از سرها سر است
 سنگ روز سر شکستن گوهر است
 تا چنین هنگامه ی سنگ است و سر
 قیمت سنگ است از سر بیشتر
 روزگارا از توام منت پذیر
 گوهر ما را کم از سنگی مگیر
هر که با سنگی ز سویی تاخته ست
سایه هم لعل دلی انداخته ست 
   

"سایه"

خداوندا

شعر زیر را خیلی دوست دارم 

چون زبان حال من است 

همیشه فکر میکردم از "دکتر شریعتی"  است 

ولی امروز فهمیدم شاعر آن "کارو" است. 

درود بر شما 

 

باران 

 

خداوندا
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شدی از قصه خلقت
از اینجا و از آنجا بودنت !
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر به تن گیری
برای لقمه ی نانی
غرورت را به زیر پای نا مردان فرو ریزی
زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
خداوندا
اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده ودل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
خداوندا
اگر در ظهرگرماگیر تابستان
تن خود را به زیر سایه ی دیوار بسپاری
لبت را بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف ترکاخ های مرمرین بینی
واعصابت برای سکه ای این سو و آن سودر روان باشد
و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
خدایا خالقا بس کن جنایت را تو ظلمت را!
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود یک فتنه انگیزی
اگر در روز خلقت مست نمی کردی
یکی را همچو من بدبخت
یکی را بی دلیل آقا نمی کردی
جهانی را چنین غوغا نمی کردی
دگر فریاد ها در سینه ی تنگم نمی گنجد
دگر آهم نمی گیرد
دگر این سازها شادم نمی سازد
دگر از فرط می نوشی می هم مستی نمی بخشد
دگر در جام چشمم باده شادی نمی رقصد
نه دست گرم نجوائی به گوشم پنجه می ساید
نه سنگ سینه ی غم چنگ صدها ناله می کوبد0
اگر فریادهایی از دل دیوانه برخیزد
برای نا مرادی های دل باشد
خدایا گنبد صیاد یعنی چه ؟
فروزان اختران ثابت سیار یعنی چه ؟
اگر عدل است این پس ظلم ناهنجار یعنی چه؟
به حدی درد تنهایی دلم را رنج می دارد
که با آوای دل خواهم کشم فریاد و برگویم
خدایی که فغان آتشینم در دل سرد او بی اثر باشد خدا نیست ؟!
شما ای مولیانی که می گویید خدا هست و 

 برای او صفتهای توانا هم روا دارید!
بگویید تا بفهمم
چرا اشک مرا هرگز نمی بیند؟
چرا بر ناله پر خواهشم پاسخ نمی گوید
چرا او این چنین کور و کر و لال است
و یا شاید درون بارگاه خویش کسی لب بر لبانش مست تنهایی
و یا شاید دگر پر گشته است آن طاقت و صبرش
کنون از دست داده آن صفتها را
چرا در پرده می گویم
خدا هرگز نمی باشد
من امشب ناله نی را خدا دانم
من امشب ساغر می را خدا دانم
خدای من شراب خون رنگ می باشد
خدا هیچ است0
خدا پوچ است0
خدا جسمی است بی معنی
خدا یک لفظ شیرین است
خدا رویایی رنگین است
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
و گنجشک از لبان شهوت آلوده ی زنبق بوسه می گیرد
من اما سرد و خاموشم!
من اما در سکوت خلوتت آهسته می گریم
اگر حق است زدم زیر خدایی !!!
عجب بی پرده امشب من سخن گفتم
خداوندا
اگر در نعشه ی افیون از من مست گناهی سر زد ببخشیدم
ولی نه؟!
چرا من روسیه باشم؟
چرا ق
لاده ی تهمت مرا در گردن آویزد؟
خداوندا
تو در قرآن جاویدت هزاران وعده ها دادی
تو می گفتی که نامردان بهشتت را نمی بینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
که نامردان به از مردان
ز خون پاک مردانت هزاران کاخها ساختند
خداوندا بیا بنگر بهشت کاخ نامردان را
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت رابس کن تو ظلمت را
تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت بر انسان حکم فرماید 

 تو او را با صلیب عصیانت مصلوب خواهی کرد 


پس...قولت!
اگر مردانگی این است
به نامردی نامردان قسم
نامرد نامردم اگر دستی به قرآنت بیالایم  !

نوسفرم

همتم بدرقه ی راه کن ای طایر قدس 

که دراز است ره مقصد و من نوسفرم