سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سر و سنگ

 سر به سنگی می زدم فریاد خوان
 پاسخم آمد شکست استخوان
 سنگ سنگین دل چه می داند که مرد
 از چه سر بر سنگ می کوبد به درد
 او همین سنگ است و از سرها سر است
 سنگ روز سر شکستن گوهر است
 تا چنین هنگامه ی سنگ است و سر
 قیمت سنگ است از سر بیشتر
 روزگارا از توام منت پذیر
 گوهر ما را کم از سنگی مگیر
هر که با سنگی ز سویی تاخته ست
سایه هم لعل دلی انداخته ست 
   

"سایه"

خداوندا

شعر زیر را خیلی دوست دارم 

چون زبان حال من است 

همیشه فکر میکردم از "دکتر شریعتی"  است 

ولی امروز فهمیدم شاعر آن "کارو" است. 

درود بر شما 

 

باران 

 

خداوندا
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شدی از قصه خلقت
از اینجا و از آنجا بودنت !
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر به تن گیری
برای لقمه ی نانی
غرورت را به زیر پای نا مردان فرو ریزی
زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
خداوندا
اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده ودل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
خداوندا
اگر در ظهرگرماگیر تابستان
تن خود را به زیر سایه ی دیوار بسپاری
لبت را بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف ترکاخ های مرمرین بینی
واعصابت برای سکه ای این سو و آن سودر روان باشد
و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
خدایا خالقا بس کن جنایت را تو ظلمت را!
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود یک فتنه انگیزی
اگر در روز خلقت مست نمی کردی
یکی را همچو من بدبخت
یکی را بی دلیل آقا نمی کردی
جهانی را چنین غوغا نمی کردی
دگر فریاد ها در سینه ی تنگم نمی گنجد
دگر آهم نمی گیرد
دگر این سازها شادم نمی سازد
دگر از فرط می نوشی می هم مستی نمی بخشد
دگر در جام چشمم باده شادی نمی رقصد
نه دست گرم نجوائی به گوشم پنجه می ساید
نه سنگ سینه ی غم چنگ صدها ناله می کوبد0
اگر فریادهایی از دل دیوانه برخیزد
برای نا مرادی های دل باشد
خدایا گنبد صیاد یعنی چه ؟
فروزان اختران ثابت سیار یعنی چه ؟
اگر عدل است این پس ظلم ناهنجار یعنی چه؟
به حدی درد تنهایی دلم را رنج می دارد
که با آوای دل خواهم کشم فریاد و برگویم
خدایی که فغان آتشینم در دل سرد او بی اثر باشد خدا نیست ؟!
شما ای مولیانی که می گویید خدا هست و 

 برای او صفتهای توانا هم روا دارید!
بگویید تا بفهمم
چرا اشک مرا هرگز نمی بیند؟
چرا بر ناله پر خواهشم پاسخ نمی گوید
چرا او این چنین کور و کر و لال است
و یا شاید درون بارگاه خویش کسی لب بر لبانش مست تنهایی
و یا شاید دگر پر گشته است آن طاقت و صبرش
کنون از دست داده آن صفتها را
چرا در پرده می گویم
خدا هرگز نمی باشد
من امشب ناله نی را خدا دانم
من امشب ساغر می را خدا دانم
خدای من شراب خون رنگ می باشد
خدا هیچ است0
خدا پوچ است0
خدا جسمی است بی معنی
خدا یک لفظ شیرین است
خدا رویایی رنگین است
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
و گنجشک از لبان شهوت آلوده ی زنبق بوسه می گیرد
من اما سرد و خاموشم!
من اما در سکوت خلوتت آهسته می گریم
اگر حق است زدم زیر خدایی !!!
عجب بی پرده امشب من سخن گفتم
خداوندا
اگر در نعشه ی افیون از من مست گناهی سر زد ببخشیدم
ولی نه؟!
چرا من روسیه باشم؟
چرا ق
لاده ی تهمت مرا در گردن آویزد؟
خداوندا
تو در قرآن جاویدت هزاران وعده ها دادی
تو می گفتی که نامردان بهشتت را نمی بینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
که نامردان به از مردان
ز خون پاک مردانت هزاران کاخها ساختند
خداوندا بیا بنگر بهشت کاخ نامردان را
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت رابس کن تو ظلمت را
تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت بر انسان حکم فرماید 

 تو او را با صلیب عصیانت مصلوب خواهی کرد 


پس...قولت!
اگر مردانگی این است
به نامردی نامردان قسم
نامرد نامردم اگر دستی به قرآنت بیالایم  !

نوسفرم

همتم بدرقه ی راه کن ای طایر قدس 

که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

تمام

به من بگو

در این منزل بی نشان

تا کی به اسم آینه از خشت خام

سخن خواهی گفت؟

دیری ست دیوار کج از مسیر ثریا

به ویرانی ویل المکذبین رسیده است

به من بگو،

از کاروان بی واژه چه می بری؟

جز غارت خیالی،

که خبر از غفلت بی فردای تو می دهد.

تو چه می دانی از اندوه ماران و،

از این شب پر ملال

به خدا آتش زیر خاکستر است

این خرمن بی خار و

این کبریت کهنه سال 
 

"سید علی صالحی"

پرسش

 گیرم که این درخت تناور
 در قله ی بلوغ
 آبستن از نسیم گناهی ست
اما
 ای ابر سوگوار سیه پوش
این شاخه ی شکوفه چه کرده ست
 کاین سان کبود مانده و خاموش ؟
گیرم خدا نخواست که این شاخه
 بیند ز ابر و باد نوازش
 اما
 این شاخه ی شکوفه که افسرد
از سردی بهار
 با گونه ی کبود
 ایا چه کرده بود ؟

 "دکتر شفیعی کدکنی"

از سعدی

                  آن که چون پسته دیدمش همه مغز             

                        پوست بر پوست بود همچو پیاز

                             پـــــــارســــــایــــــان روی در مخلـــوق              

                                              پشت بر قبلــه می‌کننــد نمـــاز 

 

                                                                ؛؛سعدی؛؛

حافظ نامه

 باشد که کلام عروس 

و معنی داماد بماند 

و جشن این ازدواج را 

حافظیان بر پا دارند

 

*** 

 

 

ای حافظ قدسی 

تو را لسان الغیب نامیده اند. 

و سخندانان 

ارزش کلامت نشناخته اند. 

 

تو را لسان الغیب می نامند 

زیرا چون ابلهان درباره ات می اندیشند 

تا شراب آلوده ی خود 

به نام تو سرکشند 

 

تو اما لسان الغیب نابی 

زیرا تو را در نمی یابند 

زیرا بی آنکه زهد پیشه کنی 

مشمول رحمتی 

و آنان نمی خواهند چنین باور کنند. 

 

بخشی از "حافظ نامه"ی  "دیوان شرقی-غربی" 

 

اثر "یوهان ولفگانگ فن گوته"  

اندیشمند و حکیم آلمانی 

که شیفته ی حضرت حافظ بوده 

و ما بایستی عرق شرم بر چهره ی خود ببینیم 

وقتی بفهمیم ایرانی هستیم 

و قدر و ارزش "حضرت حافظ" را آنچنان که در خور شان اوست 

نمی دانیم 

درود بر حافظ و حافظیان 

 

"باران" 

 

بین که چونم

مرا پرسی که چونی بین که چونم

 

خرابم بیخودم مست جنونم
مرا از کاف و نون آورد در داماز آن هیبت دوتا چون کاف و نونم
پری زاده مرا دیوانه کرده‌ستمسلمانان که می داند فسونم
پری را چهره‌ای چون ارغوان استبنالم کارغوان را ارغنونم
مگر من خانه ماهم چو گردونکه چون گردون ز عشقش بی‌سکونم
غلط گفتم مزاج عشق دارمز دوران و سکونت‌ها برونم
درون خرقه صدرنگ قالبخیال بادشکل آبگونم
چه جای باد و آب است ای برادرکه همچون عقل کلی ذوفنونم
ولیک آنگه که جزو آید به کلشبخیزد تل مشک از موج خونم
چه داند جزو راه کل خود رامگر هم کل فرستد رهنمونم
بکش ای عشق کلی جزو خود راکه این جا در کشاکش‌ها زبونم
ز هجرت می کشم بار جهانیکه گویی من جهانی را ستونم
به صورت کمترم از نیم ذرهز روی عشق از عالم فزونم
یکی قطره که هم قطره‌ست و دریامن این اشکال‌ها را آزمونم
نمی‌گویم من این این گفت عشق استدر این نکته من از لایعلمونم
که این قصه هزاران سالگان استچه دانم من که من طفل از کنونم
ولی طفلم طفیل آن قدیم استکه می دارد قرانش در قرونم
سخن مقلوب می گویم که کرده‌ستجهان بازگونه بازگونم
سخن آنگه شنو از من که بجهداز این گرداب‌ها جان حرونم
حدیث آب و گل جمله شجون استچه یک رنگی کنم چون در شجونم
غلط گفتم که یک رنگم چو خورشیدولی در ابر این دنیای دونم
خمش کن خاک آدم را مشوران

که این جا چون پری من در کمونم 

 

                                      ؛؛رومی؛؛

رباعی

بر خاک چه نرم می خرامی ای مرد


آنگونه که بر کفش تو ننشیند گرد


فردا که جهان کنیم بدرود به درد


آه آن همه خاک را چه می خواهی کرد



؛؛فریدون مشیری؛؛

مهمانی دنیا

من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.

چیزهایی دیدم در روی زمین:
کودکی دیم، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز.

بره ای دیدم ، بادبادک می خورد.

من الاغی دیدم، ینجه را می فهمید.
در چراگاه " نصیحت" گاوی دیدم سیر.

شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: "شما"


"سهراب"