هر کجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟
من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باید باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون"است.
رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
"سهراب"
در آثار و رموز طبیعت چنان دقت کن
که گویی جاسوس خداوندی.
"حکیم ویلیام شکسپیر"
***
هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزاردستانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم
تو به سیمای شخص مینگری
ما در آثار صنع حیرانیم
"سعدی شیرین سخن"
شاعر نیستم
ننوشته ام به کاغذ خطی
قطره ی اشکم را
می دهم دست صبا
می برد سوی سپهر
و خدا از باران می سراید شعری
می نویسد آنرا
روی یک برگ درخت
می نویسم آنرا
پای دیوار بلند قلبت
و تو می پنداری
بچه ای بازیگوش
می سراید شعری
دوست بارانی ام "مهدی"
مدیر بلاگ " رویای زنبورهای وحشی"
الهی
به زیبایی سادگی
به والایی اوج افتادگی
رهایم مکن
جز به بند غمت
اسیرم مکن
جز به آزادگی.
"قیصر امین پور"
آه این دلهره ها می کشدم
تا لب مرز جنون می کشدم
تا کجا میبرد این سیل مرا
کاش آخر برسد پیش خدا.....
باور کنید! حال و هوایم مساعد است
این شایعات، شیوه ی بعضی جراید است
یک صبح تیتر می شوم:
این شخص... {بگذریم}
یک عصر:
خوانده اید... و تکرار زاید است
من زنده ام هنوز و غزل فکر می کنم
باور نمی کنید، همین شعر، شاهد است
"محمدعلی بهمنی"
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبلهای با بت پرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
می با جوانان خوردنم باری تمنا میکند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
باران اشکم میرود وز ابرم آتش میجهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر میرود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را
"سعدی شیرین سخن"