من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
چیزهایی دیدم در روی زمین:
کودکی دیم، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز.
بره ای دیدم ، بادبادک می خورد.
من الاغی دیدم، ینجه را می فهمید.
در چراگاه " نصیحت" گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: "شما"
"سهراب"
سلام
به دنیا پا نهاده ای
درست مانند کتابی باز ساده و نا نوشته
باید سرنوشت خود را رقم بزنی
خود و نه کس دیگر
چه کسی می تواند چنین کند؟
چگونه؟
چرا؟
به دنیا آمده ای!
همچون یک بذر زاده شده ای
میتوانی همان بذر بمانی و بمیری
اما می توانی گل باشی و بشکفی
می توانی درخت باشی و ببالی!
اوشو
سلام
وبلاگ خیلی زیبائی دارید
مطالبتون هم خیلی زیباست
شعرائی که انتخاب کردید هم واقعا عالیه