سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

ساغری از میخانه ی حافظ

سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی 


خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
 

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است 


بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی
 

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
 

ورای حد تقریر است شرح آرزومندی 


الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
 

پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندی
 

جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست 


ز مهر او چه می پرسی در او همت چه می بندی
 

همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی
 

دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی 


در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
 

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
 

به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند
 

سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی 

 

  

با رومی

در بیان این سه کم جنبان لبت 


از ذهاب و از ذهب وز مذهبت  


کین سه را خصم است بسیار و عدو 


در کمینت ایستد ، چون داند او
 

ور بگویی با یکی دو ، الوداع
 

کلُ سِر جاوز الاثنین شاع  

 

"رومی" 

 

 

اعتراف

خارها  


خوار نیستند 
 

شاخه های خشک  


چوبه های دار نیستند  


میوه های کال کرم خورده نیز 


روی دوش شاخه بار نیستند 
 

پیش از آنکه برگهای زرد را 
 

زیر پای خویش
 

سرزنش کنی
 

خش خشی به گوش می رسد : 


برگهای بی گناه 
 

با زبان ساده اعتراف می کنند 


خشکی درخت  


از کدام ریشه آب می خورد !
   

روانشاد "دکتر قیصر امین پور" 

عکس از لیلی دیلمی

سترون

سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها  


بر آمد ، با نگاهی حیله گر ، با اشکی آویزان 
 

به دنبالش سیاهیهای دیگر آمده اند از راه  


بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان 
 

 سیاهی گفت  


 اینک من ، بهین فرزند دریاها 
 

شما را ، ای گروه تشنگان ، سیراب خواهم کرد 
 

 چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران 
 

 پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد  


بپوشد هر درختی میوه اش را در پناه من  


 ز خورشیدی که دایم می مکد خون و طراوت را 
 

نبینم ... وای ... این شاخک چه بی جان است و پژمرده  


 سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا  


زبردستی که دایم می مکد خون و طراوت را 
 

 نهان در پشت این ابر دروغین بود و می خندید  


 مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر 

 
نگه می کرد غار تیره با خمیازه ی جاوید 
 

 گروه تشنگان در پچ پچ افتادند 
 

 دیگر این 
 

 همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد  


ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده : 


فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد 
 

 خروش رعد غوغا کرد ، با فریاد غول آسا 
 

 غریو از تشنگان برخاست  


 باران است ... هی ! باران 
 

 پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر  


ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران 
 

به زیر ناودانها تشنگان ، با چهره های مات  


فشرده بین کفها کاسه های بی قراری را 
 

تحمل کن پدر ... باید تحمل کرد  


می دانم 
 

 تحمل می کنم این حسرت و چشم انتظاری را 
 

 ولی باران نیامد 
 

 پس چرا باران نمی اید ؟ 


 نمی دانم ولی این ابر بارانی ست ، می دانم  


 ببار ای ابر بارانی ! ببار ای ابر بارانی 


شکایت می کنند از من لبان خشک عطشانم  


شما را ، ای گروه تشنگان ! سیراب خواهم کرد 
 

صدای رعد آمد باز ، با فریاد غول آسا 
 

 ولی باران نیامد 
 

پس چرا باران نمی اید ؟ 


سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا 
 

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند  


 ایا این 
 

 همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد ؟
 

 و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهر آگین  


فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد  

 

"مهدی اخوان ثالث" 

 

 

تا نبض خیس صبح

آه در ایثار سطح ها چه شکوهی است!   

ای سرطان شریف عزلت!    

سطح من ارزانی باد!   

 

 

یک نفر آمد  

 

تاعضلات بهشت    

                 دست مرا امتداد داد.                 
 

 

 یک نفر آمد که نور صبح مذاهب   

در وسط دگمه های پیرهنش بود. 

 

 از علف خشک آیه های قدیمی  

 پنجره می بافت.   

مثل پریروزهای فکر، جوان بود.  

حنجره اش از صفات آبی شط ها   

پر شده بود.   

یک نفر آمد کتاب های مرا برد.   

روی سرم سقفی از تناسب گل ها کشید.  

 

عصر مرا بادریچه های مکرر وسیع کرد.  

 میز مرا زیر معنویت باران نهاد.  

 بعد، نشستیم.  

 حرف زدیم از دقیقه های مشجر ،   

از کلماتی که زندگی شان، در وسط آب می گذشت.   

فرصت ما زیر ابرهای مناسب   

مثل تن گیج یک کبوتر ناگاه   

حجم خوشی داشت.   

 

نصفه شب بود، از تلاطم میوه   

طرح درختان عجیب شد.  

 

رشته ی مرطوب خواب ما به هدر رفت. بعد  

 

دست در آغاز جسم آب تنی کرد.   

بعد  

 

دست در احشای خیس نارون باغ  

صبح شد. 

 

"سهراب" 

تک بیتی

هیچ کس هست که احساس کند 

 

لطف تک بیتی زیبایی را 

 

که خروس شبگیر 

 

می سراید گه گاه ؟

 

"م.سرشک" 

عکس از سجاد عبداللهی

با حافظ

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
سواد دیده غمدیده‌ام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شریعت بدین قدر نرود
من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به درنرود
سیاه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بینم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو باشه در پی هر صید مختصر نرود
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود

برای خودم باران

 

تا آخرین ستاره ی شب بگذرد مرا

بی خوف و بی خیال بر این برج خوف و خشم

بیدار می نشینم در سرد چال خویش

شب تا سپیده خواب نمی جنبدم به چشم

***

شب در کمین شعری گمنام و نا سرود

چون جغد می نشینم در زیج رنج کور

می جویم اش به کنگره ی ابر شب نورد

می جویم اش به سوسوی تک اختران دور

***

در خون و در ستاره و در باد ، روز و شب

دنبال شعر گمشده ی خود دویده ام

بر هر کلوخ پاره ی این راه پیچ پیچ

نقشی ز شعر گمشده ی خود کشیده ام. 

" احمد شاملو "

با حافظ

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد 

 

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

خورشید آرزو

بیمار خنده های توام 

بیشتر بخند 

خورشید آرزوی منی 

گرم تر بتاب