سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سر و سنگ

 سر به سنگی می زدم فریاد خوان
 پاسخم آمد شکست استخوان
 سنگ سنگین دل چه می داند که مرد
 از چه سر بر سنگ می کوبد به درد
 او همین سنگ است و از سرها سر است
 سنگ روز سر شکستن گوهر است
 تا چنین هنگامه ی سنگ است و سر
 قیمت سنگ است از سر بیشتر
 روزگارا از توام منت پذیر
 گوهر ما را کم از سنگی مگیر
هر که با سنگی ز سویی تاخته ست
سایه هم لعل دلی انداخته ست 
   

"سایه"

نظرات 1 + ارسال نظر

.
.
.
همچنان نی های حکایت می کنند

نیستی و هی شکایت می کنند

و بعد از مدت ها که مانند مومیایی از خواب قرون برخاستم

با این ها :

جملاتی بی ربط و مقدمه

چند خبر از نوع ادبی

چند رباعی رنگ پریده

و چند رباعی نه چندان جدی

منتظر نقد و نظر ارزشمندت هستم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد