سر به سنگی می زدم فریاد خوان
پاسخم آمد شکست استخوان
سنگ سنگین دل چه می داند که مرد
از چه سر بر سنگ می کوبد به درد
او همین سنگ است و از سرها سر است
سنگ روز سر شکستن گوهر است
تا چنین هنگامه ی سنگ است و سر
قیمت سنگ است از سر بیشتر
روزگارا از توام منت پذیر
گوهر ما را کم از سنگی مگیر
هر که با سنگی ز سویی تاخته ست
سایه هم لعل دلی انداخته ست
"سایه"
.
.
.
همچنان نی های حکایت می کنند
نیستی و هی شکایت می کنند
و بعد از مدت ها که مانند مومیایی از خواب قرون برخاستم
با این ها :
جملاتی بی ربط و مقدمه
چند خبر از نوع ادبی
چند رباعی رنگ پریده
و چند رباعی نه چندان جدی
منتظر نقد و نظر ارزشمندت هستم....