سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود با سر زلف تو مجموع پریشانی من آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات آن زمان که آرزوی دیدن جانم باشد گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی نیست امید صلاحی ز فساد حافظ                     تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم کو مجالی که یکایک همه تقریر کنم در یکی نامه محال است که تحریر کنم در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم دل و دین را همه در بازم و توفیر کنم من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

همت باران

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند 

 

          و ا ندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند 

 
بیخود از شعشعه ء پر تو ذاتم کردند 

 

         باده از جام تجلى صفاتم دادند 

 
چه مبارک سحرى بود و چه فرخنده شبى 

 

         آن شب قدر که این تازه براتم دادند  

 


من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب 

 

         مستحق بودم و این ها به زکاتم دادند 

 

 
هاتف آن روز به من مژده ء این دولت داد  

 

        که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند 

 

 
بعد ازین روى من و آینه ء وصف جمال  

 

        که در آن جا خبر از جلوه ء ذاتم دادند 

 

 
این همه شهد و شکر کز سخنم مى ریزد 

 

         اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند 

 

 
همت حافظ و انفاس سحر خیزان بود 

 

 
که ز بند غم ایام نجاتم دادند

تو می توانی؟

من سال‌های سال مُردم 

تا اینکه یک دم زندگی کردم 

تو می‌توانی 

یک ذره 

یک مثقال 

مثل من بمیری؟ 

 

"قیصر امین پور"

شهزاده ی رویا

دیدم تو خواب وقت سحر

شهزاده ای زرین کمند

نشسته بر اسب سفید

می اومد از کوه و کمر

می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش

می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش

کاشکی دلم رسوا بشه دریا بشه این دو چشم پر آبم

روزی که بختم وا بشه پیدا بشه اون که اومد تو خوابم

شهزاده ی رویای من شاید تویی

اون کس که شب در خواب من آید تویی تو

از خواب شیرین ناگه پریدم

او را ندیدم دیگر کنارم به خدا

جانم رسیده از غصه بر لب

هر روز و هر شب در انتظارم به خدا

دیدم تو خواب وقت سحر

شهزاده ای زرین کمند

نشسته رو اسب سفید

می اومد از کوه و کمر

می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش

می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش 

 

دانلود شهزاده ی رویا با صدای شهاب حسینی   

مژده آزادی

 باغبان مژده ی گل می شنوم از چمنت
قاصدک کو که سلامی برساند ز منت ؟
وقت آن است که با نغمه ی مرغان سحر
 پر و بالی بگشایی به هوای وطنت
 خون دل خوردن و دلتنگ نشستن تا چند ؟
دیگر ای غنچه برون آر سر از پیرهنت
آبت از چشمه ی دل داده ام ، ای باغ امید
 که به صد عشوه بخندند گل و یاسمنت
 بوی پیراهن یوسف ز صبا می شنوم
 مژده ای دل که گلستان شده بیت الحزنت
 بر لبت مژده ی آزادی ما می گذرد
 جان صد مرغ گرفتار فدای دهنت
دوستان بر سر پیمان درست اند ، بیا
 که نگون باد سر دشمن پیمان شکنت
خود به زخم تبر خلق در آمد از پای
 آن که می خواست کزین خاک کند ریشه کنت
 بشنو از سبزه که در گوش گل تازه چه گفت
با بهار آمدی ، ای به ز بهار آمدنت
بنشین در غزل سایه که چون ایت عشق
 از سر صدق بخوانند به هر انجمنت

  

از اخوان

خشکید و کویر لوت شد دریامان 

امروز بد وبدتر  از آن بتر فردامان 

زین تیره دل دیو صفت- مشتی شمر 

چون آخرت یزید شد دنیامان 

"مهدی اخوان ثالث"

هر چه هستی ، باش

با توام  


ای لنگر تسکین !
 

ای تکانهای دل !
 

ای آرامش ساحل ! 


با توام  


ای نور !
 

ای منشور !
 

ای تمام طیفهای آفتابی !
 

ای کبود ِ ارغوانی !  


ای بنفشابی ! 


با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین !
 

با توام  


ای شادی غمگین !
 

با توام  


ای غم !
 

غم مبهم !
 

ای نمی دانم !
 

هر چه هستی باش !
 

اما کاش...
 

نه ، جز اینم آرزویی نیست :
 

هر چه هستی باش !
 

اما باش!
   

"قیصر امین پور"

پنداشتی

پنداشتی چون کوه،


کوه خامش و دمسردم؟


بی درد، سنگ ساکت بی دردم؟


نی...


قله ام،


بلندترین قله ی غرور.


اینک درون سینه ی من التهابهاست


هر چند


نستوه کوه ساکت و سردم


لیک


آتشفشان مرده ی خاموشم...


"حمید مصدق"

شهریاران را چه شد؟

یاری اندر کـس نـمی‌بینیم یاران را چـه شد
دوسـتی کی آخر آمد دوستداران را چـه شد
 

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاسـت
خون چـکید از شاخ گل باد بهاران را چـه شد
کـس نـمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی
حـق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لـعـلی از کان مروت برنیامد سال‌هاسـت
تابـش خورشید و سعی باد و باران را چـه شد

شـهر یاران بود و خاک مـهربانان این دیار

 

مـهربانی کی سر آمد شـهریاران را چـه شد
گوی توفیق و کرامـت در میان افـکـنده‌اند
کـس بـه میدان در نمی‌آید سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاسـت
عـندلیبان را چـه پیش آمد هزاران را چـه شد
زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت
کـس ندارد ذوق مستی میگساران را چـه شد
حافـظ اسرار الـهی کـس نمی‌داند خـموش
از کـه می‌پرسی که دور روزگاران را چـه شد

کدام دیار


من از کدام دیار آمدم که هر باغش
 

هزار چلچله را گور گشت و بی گل ماند ؟

من از کدام دیار آمدم که در دشتش

نه باغ بود و نه گل ؟

 تیر بود و مردن بود

و در تب تف مرداد

 جان سپرد

گذشت تابستان

دگر بهار نیامد

و شهر شهر پریشیده

بی بهاران ماند

 و دشت سوخته در انتظار باران ماند

امید معجزه یی ؟

 نه

 امید آمدن شیر مرد میدان ماند

اگر چه بر لب من از سیاهی مظلم

و پایداری شب

ناله هست و شیون هست

 امید رستن از این تیرگی جانفرسا

هنوز با من هست

امید

 آه امید

 کدام ساعت سعدی

 سپیده سحری آن صعود صبح سخی را

به چشم غوطه ورم در سرشک خواهم دید؟

"حمید مصدق"