سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

به تو چه؟؟

زاهدا من که خراباتی و مستم… 

 

به تو چه… 

ساغر و باده بود بر سر دستم   

به تو چهبه تو چه… 

تو اگر گوشه محراب نشستی

صنمی گفت چرا ؟ 

من اگر گوشه میخانه نشستم… 

به تو چه ؟ 

آتش دوزخ اگر قصد تو و ما بکند 

تو که خشکی چه به من ؟ 

 

من که تر هستم به تو چه ؟ 

 

شعر دوباره ها


برای چشم ها و روی تو
برای گل ها و آفتاب
 برای آتش
 و شب
بسیار شعر گفتند
 بسیار شعر نوشتیم
برای خوب
 برای بد
 برای سفید برای سیاه
برای خوب و بد
 و سفید و سیاه
بسیار شعر گفتیم
اینک برای چشمت شعری دوباره باید بنویسم
وقتی که سحر می کند
 وقتی به عشق می خواند
و چون شکار افسون کرد
او را چو مار می هلد و دور می کشد
انگار اتفاق نیفتاده است
 مانند چشم افعی وقتی
در چشم آن جونده حیران
سحار و سرد می نگرد
و آن جونده گیج
جانی طلسم چشم
پایی در التهاب گریز می ماند
 باید که رفته باشد می ماند
درماندن عاشق است
در رفتن زمین گیر اما
مرده است در جهاز مهیب مار
و عشق چیست دراین بازی جز مرگ ؟
و مرگ چیست
 در این درام معمایی جز عشق ؟
 باید برای گل ها و آفتاب
شعری دوباره بنویسم
وقتی که در سحرگاهان گل
گرمای گیسوان حبیبش را
 احساس می کند به تن خود
و باز می شود به جانب مشرق
و همچنان شکفته و شیدا
گردن به سمت گردش محبوب می گرداند
 و نیمروز
زل می زند به کوره قلب او
 و خشک می ماند بر جا
و عشق چیست جز مرگ
و مرگ چیست جز عشق
دراین درام بی غوغا ؟
باید برای ‌آتش و شب
شعری دوباره بنویسم
وقتی آتش
 زاییده می شود به شب
و از ظلام سردش
معنای روشنایی و گرما می گیرد
 جز عشق
 جز بازتاب جان دو محبوب
در یکدیگر
پندار چیز دیگر دشوار است
 وقتی ولی ظلام می کوشد
رازی شریف را پنهان دارد
از چشم آهرمن
و رهروی خطر باز را زیر قبا بگیرد
و مشتعل فروزان اهریمن
 رخسار راز را
 از زیر شال ترمه ظلمات می دزدد
معنای عشق و کینه
 و اهریمن و اهورا
 در هم مگر نمی آمیزد ؟
و کینه چیست جز مرگ
ومرگ چیست جز عشق
 و عشق چیست ؟
 وقتی سفید و سیاه
 و نیک و بد
 در جای خود قرار نگیرند
 و جفت هم نشوند
 تا اتفاق
 معنای عشق گیرد
 باید برای سفید و سیاه
 و نیک و بد
 شعری دوباره بنویسم
باید
 آمیزه سفید و سیاه را
 با نام رنگ دیگر
 جایی
 کنار قهوه ای دلنشینی
برگ چناری پاییزی
بنشانم
تا جمع رنگ ها را کاملتر یابند
دیوانگان رنگ
 باید برای چشمت
 و چیزهایی دیگر
 شعر دوباره بنویسم
باید برای شعر
شعر دوباره بنویسم

"منوچهر آتشی"

بیا که بر ستم روزگار گریه کنیم

 

تو در امید بهاری بگو کدام بهار
تو در هوای نسیمی بگو کدام نسیم
گمان مدار که ما
 در این بهار به گل ها و سبزه ها برسیم
بهار ما ز تبسم لطیف بیزارست
ولی نسیم غم جانگداز بسیارست
گل بهار کجاست
گل بهار جوان فتاده در خونست
گل بهار رخ مادران محزونست
چمن کجاست بگو ؟
تمام صحنه ی میدان جنگ ما چمن است
گلشن برادر تو یا پسر عموی من است
نوای بلبل ای نوبهار دانی چیست
صدای غربت مردان خسته ی وطن است
 صدای ضجه نو باوگان بی مادر
فغان دختر بیچاره در عزای پدر
غریو گریه ی طاقت گداز مرد و زن است
چه گویم ای همدرد
ز گریه سرشارم
بیا که بر ستم روزگار گریه کنیم
بیا به یاد دل داغدار گریه کنیم
بیا به درد زمان زار زار گریه کیم
بیا از اینهمه داغ کنار لاله چو ابر بهار گریه کنیم
تو در امید بهاری بگو کدام بهار ؟

   

"مهدی سهیلی"