سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

خداوندا!

 خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است، 

 چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است... 

 

؛؛؛دکتر علی شریعتی؛؛؛

سروش

من در سرزمینی زندگی می کنم که در آن دویدن،سهم کسانی است که نمی رسند و رسیدن سهم کسانی است که نمیدوند... 

 

؛؛؛دکتر سروش؛؛؛

بهار غم انگیز

بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟
چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟
که آیین بهاران رفتش از یاد
چرامی نالد ابر برق در چشم
چه می گرید چنین زار از سر خشم ؟
چرا خون می چکد از شاخه ی گل
چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگ بلبل ؟
چه درد است این ؟ چه درد است این ؟ چه درد است ؟
که در گلزار ما این فتنه کردست ؟
چرا در هر نسیمی بوی خون است ؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است ؟
چرا سر برده نرگس در گریبان ؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان ؟
چرا پروانگان را پر شکسته ست ؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست ؟
چرا مطرب نمی خواند سرودی ؟
چرا ساقی نمی گوید درودی ؟
چه آفت راه این هامون گرفته ست ؟
چه دشت است این که خاکش خون گرفته ست ؟
چرا خورشید فروردین فروخفت ؟
بهار آمد گل نوروز نشکفت
مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست ؟
که این لب بسته و آن رخ نهفته ست ؟
مگر دارد بهار نورسیده
دل و جانی چو ما در خون کشیده ؟
مگر گل نو عروس شوی مرده ست
که روی از سوگ و غم در پرده برده ست ؟
مگر خورشید را پاس زمین است ؟
که از خون شهیدان شرمگین است
بهارا ، تلخ منشین ،خیز و پیش ای
گره وا کن ز ابرو ،چهره بگشای
بهارا خیز و زان ابر سبک رو
بزم آبی به روی سبزه ی نو
سر و رویی به سرو و یاسمن بخش
نوایی نو به مرغان چمن بخش
بر آر از آستین دست گل افشان
گلی بر دامن این سبزه بنشان
گریبان چاک شد از ناشکیبان
برون آور گل از چاک گریبان
نسیم صبحدم گو نرم برخیز
گل از خواب زمستانی برانگیز
بهارا بنگر این دشت مشوش
که می بارد بر آن باران آتش
بهارا بنگر این خاک بلاخیز
که شد هر خاربن چون دشنه خون ریز
بهارا بنگر این صحرای غمناک
که هر سو کشته ای افتاده بر خاک
بهارا بنگر این کوه و در و دشت
که از خون جوانان لاله گون گشت
بهارا دامن افشان کن ز گلبن
مزار کشتگان را غرق گل کن
بهارا از گل و می آتشی ساز
پلاس درد و غم در آتش انداز
بهارا شور شیرینم برانگیز
شرار عشق دیرینم برانگیز
بهارا شور عشقم بیشتر کن
مرا با عشق او شیر و شکر کن
گهی چون جویبارم نغمه آموز
گهی چون آذرخشم رخ برافروز
مرا چون رعد و توفان خشمگین کن
جهان از بانگ خشمم پر طنین کن
بهارا زنده مانی ، زندگی بخش
به فروردین ما فرخندگی بخش
هنوز اینجا جوانی دلنشین است
هنوز اینجا نفس ها آتشین است
مبین کاین شاخه ی بشکسته خشک است
چو فردا بنگری ، پر بید مشک است
مگو کاین سرزمینی شوره زار است
چو فردا در رسد ، رشک بهار است
بهارا باش کاین خون گل آلود
بر آرد سرخ گل چون آتش از دود
بر آید سرخ گل ، خواهی نخواهی
وگر خود صد خزان آرد تباهی
بهارا ، شاد بنشین ، شاد بخرام
بده کام گل و بستان ز گل کام
اگر خود عمر باشد ، سر بر آریم
دل و جان در هوای هم گماریم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین توفان براییم
دگربارت چو بینم ، شاد بینم
سرت سبز و دل آباد بینم
به نوروز دگر ، هنگام دیدار
به آیین دگر آیی پدیدار 

 

؛؛سایه؛؛

زمستان

هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی 

دمت گرم و سرت خوش باد 

سلامم را تو پاسخ گوی 

در بگشای...

صرف و نحو زندگی

جمله های ساده ی نسیم و آب و جویبار
فعل لازم نفس کشیدن ِ گیاه
اسم جامد ستاره ، سنگ
اشتقاق ِ برگ از درخت
وآنچه زین قِبَل سوال هاست؛

در بر ادیب ِ دهر و مکتب ِ حقایش
بیش و کم شنیده ایم و خوانده ایم
نکته هایی آشناست.

لیک هیچ کس به ما نگفت
مرجع ضمیر ِ زندگی کجاست؟

 

  «دکترمحمد رضا شفیعی کدکنی»

 

روز ناگزیر

این روزها که می گذرد ، هر روز
 احساس می کنم که کسی در باد
 فریاد می زند
 احساس می کنم که مرا
 از عمق جاده های مه آلود
 یک آشنای دور صدا می زند
 آهنگ آشنای صدای او
 مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید
 روزی که عابران خمیده
 یک لحظه وقت داشته باشند
 تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
 در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشم های خسته ی خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
 و طرح واژگونه ی جنگل را
 در آب بنگرند
آن روز
 پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
 آغاز می شود
 روزی که روز تازه ی پرواز
روزی که نامه ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
 بال کبوتری را
 امضا کنیم
 و مثل نامه ای بفرستیم
صندوقهای پستی
آن روز آشیان کبوترهاست
روزی که دست خواهش ، کوتاه
روزی که التماس گناه است
و فطرت خدا
 در زیر پای رهگذران پیاده رو
 بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند
 روزی که روی درها
 با خط ساده ای بنویسند :
 " تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! "
و زانوان خسته ی مغرور
 جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود
 و قصه های واقعی امروز
خواب و خیال باشند
و مثل قصه های قدیمی
 پایان خوب داشته باشند
 روز وفور لبخند
 لبخند بی دریغ
 لبخند بی مضایقه ی چشم ها
آن روز
بی چشمداشت بودن ِ لبخند
 قانون مهربانی است
 روزی که شاعران
 ناچار نیستند
 در حجره های تنگ قوافی
لبخند خویش را بفروشند
 روزی که روی قیمت احساس
مثل لباس
صحبت نمی کنند
 پروانه های خشک شده ، آن روز
 از لای برگ های کتاب شعر
پرواز می کنند
 و خواب در دهان مسلسلها
 خمیازه می کشد
 و کفشهای کهنه ی سربازی
 در کنج موزه های قدیمی
با تار عنکبوت گره می خورند
 در دست کودکان
 از باد پر شوند
 روزی که سبز ، زرد نباشد
 گلها اجازه داشته باشند
 هر جا که دوست داشته باشند
 بشکفند
 دلها اجازه داشته باشند
 هر جا نیاز داشته باشند
 بشکنند
آیینه حق نداشته باشد
 با چشم ها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
 بی پنجره بروید
 آن روز
 دیوار باغ و مدرسه کوتاه است
 تنها
 پرچینی از خیال
 در دوردست حاشیه ی باغ می کشند
که می توان به سادگی از روی آن پرید
روز طلوع خورشید
 از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز الفبا
روزی که مشق آب ، عمومی است
 دریا و آفتاب
 در انحصار چشم کسی نیست
روزی که آسمان
 در حسرت ستاره نباشد
 روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
 ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مه !
 ای روزهای سخت ادامه !
 از پشت لحظه ها به در آیید !
 ای روز آفتابی !
ای مثل چشم های خدا آبی !
ای روز آمدن !
ای مثل روز ، آمدنت روشن !
این روزها که می گذرد ، هر روز
 در انتظار آمدنت هستم !
 اما
با من بگو که آیا ، من نیز
 در روزگار آمدنت هستم ؟ 

 

"قیصر امین پور"

موسیقی فاخر یعنی چه؟؟؟؟

 

تنها به من بگویید موسیقی فاخر یعنی چه؟ 

 

و  همایون شجریان چه نوعی از موسیقی را اجرا میکند 

 

که کنسرتش به این شکل بایستی لغو شود؟ 

 

همین.... 

 

همایون شجریان

مست و هوشیار

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت                    

                مست گفت این پیراهن است افسار نیست

گفت مستی زان سبب افتان وخیزان می روی           

                   گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست

گفت می باید ترا تا خانه ی قاضی برم             

                         گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت نزدیک است والی راسرای آنجا شویم         

                       گفت والی از کجا در خانه ی خمار نیست

گفت تا داروغه راگوییم درمسجد بخواب           

                         گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان           

                        گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست

گفت از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم           

                         گفت پوسیدست جز نقشی ز تار و پود نیست

گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه            

                          گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست

گفت می بسیار خوردی زان چنان بیخود شدی       

                      گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست

گفت باید حد زند هوشیار مردم مست را          

                          گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست 

 

"پروین اعتصامی"

به یاد مشکاتیان

 

 خوشا آنکه همچون تو مست از جهان می‏رود


خوشا آنکه همچون تو مست از شراب الست از جهان می‏رود


خوشا آنکه همچون تو در خواب مست


به دور از غم هرچه هست از جهان می‏رود


کسی با خود از این جهان ارمغانی نبرد


خوشا آنکه همچون تو با جام و نامی به دست از جهان می‏رود


پس از تو نه می می‏توان نوش کرد


نه بر نغمه و سوزِ سازی توان گوش کرد


چه فخری به خود می‏فروشد زمین


که همچون تو رامشگری را در آغوش کرد


پس از این چه خواهد کشید از فراقِ تو سنتور تو


که نتواند او هم غمت را فراموش کرد.. 

 

دانلود با صدای همای

حی علی الشراب

داریم هماره خنجر شک در مشت

ای بی خبران بی خبری ما را کشت

تا چند به گرد فرقه ها چرخیدن 

زرتشت علی بود و علی هم زرتشت... 

 

*** 

 

در میکده های مکه پیدایم شد 

صد کعبه ی دل غرق تماشایم شد 

 

آنقدر شراب عاشقی نوشیدم 

تا حی علی الشراب فتوایم شد  

 

 

"ایرج زبردست"