سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

دیباچه خون

نه هراسی نیست
من هزاران بار
تیرباران شده ام
و هزاران بار
دل زیبای مرا از دار آویخته اند
و
هزاران بار
با شهیدان تمام تاریخ
خون جوشان مرا
به زمین ریخته اند
سرگذشت دل من
زندگی نامه انسان است
که لبش دوخته اند
زنده اش سوخته اند
و به دارش زده اند
آه ای بابک خرم دین
تو لومومبا را می دیدی
و لومومبا می دید
مرگ خونین
مرا در بولیوی
راز سرسبزی حلاج این است
ریشه در خون شستن
باز از خون رستن

در ویتنام هزاران بار
زیر تیغ جلاد
زخم برداشته ام
وندر ‌آن آتش و خون
باز چون پرچم فتح
قامت افراشته ام
آه ای آزادی
دیرگاهی ست ک از اندونزی تاشیلی
خاک این دشت
جگر سوخته با خون تو می آمیزد
دیرگاهی ست که از پیکر مجروححح فلسطین شب و روز
خون فرو می ریزد
و هنوز از لبنان
دود برمیخیزد
سالها پیش مرا با کیوان کشتند
شاه هر روز مرا میکشت
و هنوز
دست شاهانه دراز است پی کشتن من
هم از آن دست پلید است که در
خوزستان
در هویزه بستان سوسنگرد
این چنین در خون آغشته شدم
و همین امروز با مسلمان جوانی که خط پشت لبش
تازه سبزی می زد کشته شدم
نه هراسی نیست
خون ما راه دراز بشریت را گلگون کرده ست
دست تاریخ ظفرنامه انسان را
زیب دیباچه خون کرده ست
آری از مرگ هراسی نیست
مرگ در میدان این آرزوی هر مرد است
من دلم از دشمن کام شدم شدن می سوزد
مرگ با دشنه دوست ؟
دوستان این درد است
نه هراسی نیست
پیش ما ساده ترین مسئله ای مرگ است
مرگ ما سهل تر از کندن یک برگ است
من به این باغ می اندیشم
که یکی پشت درش با تبری نیز کمین کرده ست
دوستان گوش کنید
مرگ من مرگ شماست
مگذارید شما را بکشند
مگذارید که من بار دگر
در شما کشته شوم

؛؛سایه؛؛

خبرت هست؟

خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد       خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد
خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغ       زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد
خبرت هست که بلبل ز سفر بازرسید       در سماع آمد و استاد همه مرغان شد
خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت       مژده نو بشنید از گل و دست افشان شد
خبرت هست که جان مست شد از جام بهار       سرخوش و رقص کنان در حرم سلطان شد
خبرت هست که لاله رخ پرخون آمد       خبرت هست که گل خاصبک دیوان شد
خبرت هست ز دزدی دی دیوانه       شحنه عدل بهار آمد او پنهان شد
بستدند آن صنمان خط عبور از دیوان       تا زمین سبز شد و باسر و باسامان شد
شاهدان چمن ار پار قیامت کردند       هر یک امسال به زیبایی صد چندان شد
گلرخانی ز عدم چرخ زنان آمده‌اند       کانجم چرخ نثار قدم ایشان شد
ناظر ملک شد آن نرگس معزول شده       غنچه طفل چو عیسی فطن و خط خوان شد
بزم آن عشرتیان بار دگر زیب گرفت       باز آن باد صبا باده ده بستان شد
نقش‌ها بود پس پرده دل پنهانی       باغ‌ها آینه سر دل ایشان شد
آنچ بینی تو ز دل جوی ز آیینه مجوی       آینه نقش شود لیک نتاند جان شد
مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند       کفرهاشان همه از رحمت حق ایمان شد
باقیان در لحدند و همه جنبان شده‌اند       زانک زنده نتواند گرو زندان شد
گفت بس کن که من این را به از این شرح کنم       من دهان بستم کو آمد و پایندان شد
هم لب شاه بگوید صفت جمله تمام      گر خلاصه ز شما در کنف کتمان شد

زندگی

چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ایست زندگی؟
درین خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده راه بسته‌ای‌ست زندگی؟

چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان زهم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره‌های آب غرق شد.

هوا بد است
تو با کدام باد میروی؟

چه ابر تیره‌ای گرفته سینه‌ی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی‌شود.

تو از هزاره‌های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست،
برین درشتناک دیولاخ
زهر طرف طنین گام‌های رهگشای توست،
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه‌ی وفای توست،
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه‌های توست.

چه تازیانه ها که با تو تاب عشق آزمود
چه دارها که با تو گشت سر بلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند.

نگاه کن
هنوز آن بلند دور،
آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست،
سپیده‌ای که جان آدمی هماره در هوای اوست،
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز

چه فکر می‌کنی؟
جهان چه آبگینه شکسته‌ای‌ست
که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت.
چنان نشسته کوه در کمین دره‌های این غروب تنگ
که راه بسته می‌نمایدت.

زمان بی‌کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی‌ست این درنگ درد و رنج.
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست،
زنده باش.
؛؛سایه؛؛
به مناسبت هشتاد و دومین سالروز میلاد
حافظ زمانه هوشنگ ابتهاج
؛سایه؛

قفس

نه همین غمکده، ای مرغک تنها قفس است

گر تو آزاد نباشی همه دنیا قفس است

 

تا پر و بال تو و راه تماشا بسته است

هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است

 

تا که نادان به جهان حکمروایی دارد

همه جا در نظر مردم دانا قفس است. 

 

‌فریدون مشیری 

بس کنید

 شرم تان باد ای خداوندان قدرت
 بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت
 بس کنید
ای نگهبانان آزادی
 نگهداران صلح
ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم سرب داغ
موج خون است این که می رانید بر آن کشتی خودکامگی موج خون
گر نه کورید و نه کر
 گر مسلسل های تان یک لحظه ساکت می شوند
 بشنوید و بنگرید
بشنوید این وای مادرهای جان ‌آزرده است
کاندرین شبهای وحشت سوگواری می کنند
 بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است
 کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند
 بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری میکنند
 دست ها از دست تان ای سنگ چشمان بر خداست
 گر چه می دانم
آنچه بیداری ندارد خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست
 با تمام اشک هایم باز نومیدانه خواهش می کنم
بس کنید
بس کنید
 فکر مادرهای دلواپس کنید
 رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید
 بس کنید 
 

؛؛؛فریدون مشیری؛؛؛  

"For Mohammad Amin"
  

والا پیام دار محمد!

< الملکُ یبقیٰ مع الکفر، و لایبقیٰ مع الظلم! >

*

والا پیام‌دار، محمد!

گفتی که یک دیار
هرگز به ظلم و جور
نمی‌ماند برپا و استوار!

...

آن‌گاه، تمثیل‌وار
کشیدی عبای وحدت
بر سر پاکان روزگار!

...

در تنگ پرتبرک آن نازنین عبا،
- دیرینه! ای محمد!
جا هست بیش و کم،
آزاده را
که تیغ کشیده‌ست بر ستم؟! 

 

؛؛؛سیاوش کسرایی؛؛؛ 

 

میلاد پیام آور امید و مهر 

او که به لطافت باران بود 

گرامی باد. 

 

؛؛باران؛؛

آواز کرک

« بده ... بدبد ... چه امیدی ؟ چه ایمانی ؟»
«کرک جان ! خوب می خوانی
من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد
چو بوی بالهای سوخته ت پرواز خواهم داد
گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.
بخوان آواز تلخت را ، ولکن دل به غم مسپار
کرک جان ! بنده ی دم باش ...»
« بده ... بدبد... راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست
نه تنها بال و پر ، بالِ نظر بسته ست .
قفس تنگ است و در بسته ست... »
«کرک جان ! راست گفتی ، خوب خواندی ، ناز آوازت
من این آواز تلخت را ...»
«بده ... بدبد ... دروغین بود هم لبخند و هم سوگند
دروغین است هر سوگند و هر لبخند
و حتی دلنشین آواز ِ جفتِ تشنه ی پیوند ...»
«من این غمگین سرودت را
هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد
به شهر آواز خواهم داد... »
«بده ... بدبد ... چه پیوندی ؟ چه پیمانی ؟...»
«کرک جان ! خوب می خوانی
خوشا با خود نشستن ، نرم نرمک اشکی افشاندن
زدن پیمانه ای - دور از گرانان - هر شبی کنج شبستانی »

تهران ، فروردین 1335 

؛؛؛مهدی اخوان ثالث؛؛؛

روزی که کوروش گریست

BASTAN.bmp

 

 روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت: خدایا به عنوان کسی که عمری پربار داشته وجز خدمت به بشر هیچ نکرده از تو خواهشی دارم. آیا میتوانم آن را مطرح کنم؟خدا گفت: البته!  

- از تو میخواهم یک روز، فقط یک روز به من فرصتی دهی تا ایران امروز رابررسی کنم.سوگند میخورم که پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم.


- چرا چنین چیزی را میخواهی؟ به جز این هرچه بخواهی برآورده میکنم، اما این را نخواه.

- خواهش میکنم. آرزو دارم در سرزمین پهناورم گردش کنم و از نتیجه ی سالها نیکی و عدالت گستری لذت ببرم. اگر چنین کنی بسیار سپاسگذار خواهم بود واگر نه، باز هم تو را سپاس فراوان می گویم.

خداوند یکی از ملائک خود را برای همراهی با کوروش به زمین فرستاد و کوروش را با کالبدی، از پاسارگاد بیرون کشید. فرشته در کنار کوروش قرار گرفت.کوروش گفت: «عجب!اینجا چقدر مرطوب است!» و فرشته تاسف خورد.

- میتوانی مرا بین مردم ببری؟ میخواهم بدانم نوادگان عزیزم چقدر به یاد من هستند.

و فرشته چنین کرد. کوروش برای اینکار ذوق و شوق بسیاری داشت اما به زودی ناامیدی جای این شوق را گرفت. به جز عده ی اندکی، کسی به یاد او نبود.کوروش بسیار غمگین شد اما گفت: اشکالی ندارد. خوب آنها سرگرم کارهای روزمره ی خودشان هستند. فرشته تاسف خورد.

در راه میشنید که مردم چگونه یکدیگر را صدا میزنند: عبدالله! قاسم! …

- هرگز پیش از این چنین نام هایی نشنیده بودم!

فرشته گفت: این اسامی عربی هستند و پس از هجوم اعراب به ایران مرسوم شدند.

- اعراب؟!

- بله. تو آنها را نمیشناسی. آن موقع که تو بر سرزمین متمدن و پهناورایران حکومت میکردی و حتی چندین قرن پس از آن، آنها از اقوام کاملا وحشی بودند.

کوروش برافروخت: یعنی میگویی وحشی ها به میهنم هجوم آورده و آن را تصرف کردند؟!پس پادشاهان چه میکردند؟!

فرشته بسیار تاسف خورد.

سکوت مرگباری بین آنها حاکم شده بود. بعد از مدتی کوروش گفت: تو می دانیکه من جز ایزد یکتا را نمی پرستیدم. مردم من اکنون پیرو آیینی الهی هستند؟

- در ظاهر بله!

کوروش خوشحال شد: خدای را سپاس! چه آیینی؟

- اسلام

- چگونه آیینی است؟

- نیک است

و کوروش بسیار شاد شد. اما بعد از چندین ساعت معنی در ظاهر بله را فهمید …

- نقشه فتوحات ایران را به من نشان می دهی؟ می خواهم بدانم میهنم چقدر وسیع شده.
وفرشته چنین کرد.

- همین؟!

کوروش باورش نمی شد. با نا باوری به نقشه می نگریست.

- پس بقیه اش کجاست؟ چرا این سرزمین از غرب و شرق و شمال و جنوب کوچک شده است؟!

و فرشته بسیار زیاد تاسف خورد.

- خیلی دلم گرفت ، هرگز انتظار چنین وضعی را نداشتم. میخواهم سفر کوتاهی به آنسوی مرزها داشته باشم و بگویم ایران من چه بوده شاید این سفر دردم راتسکین دهد.

فرشته چنین کرد، تازه به مقصد رسیده بودند که با مردی هم کلام شدند. پس ازچند دقیقه مرد از کوروش پرسید: راستی شما از کجا می آیید؟ کوروش با لبخندی مغرورانه سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت:

ایران!

لبخند مرد ناگهان محو شد و گفت : اوه خدای من، او یک تروریست متحجّر است!

عکس العمل آن مرد ابدا آن چیزی نبود که کوروش انتظار داشت. قلب کوروش شکست…

- مرا به آرامگاهم باز گردان.

فرشته بغض کرده بود: اما هنوز خیلی چیزها را نشانت نداده ام، وضعیت اقتصادی، فساد، پایمال کردن …

کوروش رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا مرا ببخش که بیهوده بر خواسته ام پافشاری کردم، کاش همچنان در خواب و بی خبری به سر می بردم.



کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است

آرامـــگـهـت غـــرقــه بـه زیـــر آب اسـت


ایـنبار نـه بیــگانه که دشـمن ز خـود است

صد ننـگ به ما کـه روح تو بی تاب است

نوک پرنده را نبند...

نوک پرنده را نبند 

 با بالهایش آواز خواهد خواند 

 بال پرنده را نبند 

 با آوازش خواهد پرید تا اوج کهکشان 

 لبان شاعر را....

از ماست که بر ماست

این دود سیه فام که ازبام وطن خاست  

از ماست که بر ماست

وین شعله سوزان که برآمد ز چپ و راست 

 از ماست که بر ماست 

 

؛؛؛ملک الشعرا بهار؛؛؛