سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

چند عکس نجومی بسیار زیبا





چیست این سقف بلند ساده ی بسیار نقش


زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست


این عکس های بسیار زیبا اثر دوست عزیز هنرمند


جناب امیرحسین ابوالفتح هستند


برای دیدن سایر آثار زیبایشان


به سایت عکاسی "طرقه" مراجعه کنید


امید که چون من لذت ببرید


"باران"

قطره باران

من اینجا بس دلم تنگ است


و هر سازی که می بینم بد آهنگ است


بیا ره توشه برداریم


قدم در راه بی برگشت بگذاریم


ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است


من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم


ز سیلی زن، ز سیلی خور


وزین تصویر بر دیوار ترسانم


....

بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین


من اینجا بس دلم تنگ است


بیا ره توشه برداریم


قدم در راه بی فرجام بگذاریم.....


دلم برای گل های باغ کوچک زندگیم


خیلی تنگ شده


آن سه گوشه ی مثلث انرژی من


"غزل" و "محمد" و" ساغر"


روشنایی که خیلی وقت است ندیدمش


"روناک " عزیز


و هم نام خودم


"باران" گلم


ترنم خانواده مان


"باران" مهر الهی


دلم برایشان یک ریزه شده


خدای من

پنداشتی

پنداشتی چون کوه،


کوه خامش و دمسردم؟


بی درد، سنگ ساکت بی دردم؟


نی...


قله ام،


بلندترین قله ی غرور.


اینک درون سینه ی من التهابهاست


هر چند


نستوه کوه ساکت و سردم


لیک


آتشفشان مرده ی خاموشم...


"حمید مصدق"

باران باش

"باران" باش


و ببار ، مپرس کاسه های خالی از آن


کیست؟



"کوروش کبیر"


نیکی را در ذهن حک کن و بدی را روی شن های بیابان بنویس

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه سر موضوع اختلاف پیدا کردندو به مشاجره پرداختند یکی از آنها از سر خشم بر چهر دیگری سیلی زد
دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیز ی بگوید روی شن های بیابان نوشت
امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند تصمیم گرفتند قدری انجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و د ربرکه افتاد نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت برروی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد
دوستش با تعجب از او پرسید بعد از ان که من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟
دیگری لبخندی زد و گفت وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگی حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد

تولدت مبارک

برای من شب کام است روز میلادت


فدای آنکه چنین خوب ونازنین زادت

 
 بپوی درره شادی تورا مبارک باد


بنوش شهد جوانی که نوش جان بادت


 تو مرغ عشق منی نغمه خوان گلشن باش


خدا نگاه بدارد زچشم صیادت


 اگر چه خسرومایی ولیک شیرینی


همیشه شاد بمانی به کام فرهادت


 نسیم  یاد تو همراه لحظه های منست


بگو چگونه توان بود غافل از یادت؟


 سپاس گوی خدا باش ودل زدوستت مگیر


به شکر چهره ی زیبنده ی خدادادت


 گزند اگر رسدت ناله در سحر افکن


که لطف حق همه دم میرسد به فریادت


 دعا کنم که همه عمر تو به سامان باد


به گوش کس نرسد ناله از دل شادت


 گزافه گوی نیم عیش خوش به کامت باد


برای من شب کام است صبح میلادت


"مهدی سهیلی"


برای روز میلاد خواهر گلم


بهترین بهترینم


شهریاران را چه شد؟

یاری اندر کـس نـمی‌بینیم یاران را چـه شد
دوسـتی کی آخر آمد دوستداران را چـه شد
 

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاسـت
خون چـکید از شاخ گل باد بهاران را چـه شد
کـس نـمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی
حـق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لـعـلی از کان مروت برنیامد سال‌هاسـت
تابـش خورشید و سعی باد و باران را چـه شد

شـهر یاران بود و خاک مـهربانان این دیار

 

مـهربانی کی سر آمد شـهریاران را چـه شد
گوی توفیق و کرامـت در میان افـکـنده‌اند
کـس بـه میدان در نمی‌آید سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاسـت
عـندلیبان را چـه پیش آمد هزاران را چـه شد
زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت
کـس ندارد ذوق مستی میگساران را چـه شد
حافـظ اسرار الـهی کـس نمی‌داند خـموش
از کـه می‌پرسی که دور روزگاران را چـه شد

هو الرزاق

بر در شاهم گدایی نکته ای در کار کرد


گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود


***


امروز اولین روز کاری من بود


خدای مهربان مرا یاری کن هم در کار و هم در درس


موفق باشم


الهی به زیبایی سادگی


به والایی اوج افتادگی


رهایم مکن جز به بند غمت


اسیرم مکن جز به آزادگی!


درود بر خدا و خودم که جانشین او در زمینم


"باران"


کدام دیار


من از کدام دیار آمدم که هر باغش
 

هزار چلچله را گور گشت و بی گل ماند ؟

من از کدام دیار آمدم که در دشتش

نه باغ بود و نه گل ؟

 تیر بود و مردن بود

و در تب تف مرداد

 جان سپرد

گذشت تابستان

دگر بهار نیامد

و شهر شهر پریشیده

بی بهاران ماند

 و دشت سوخته در انتظار باران ماند

امید معجزه یی ؟

 نه

 امید آمدن شیر مرد میدان ماند

اگر چه بر لب من از سیاهی مظلم

و پایداری شب

ناله هست و شیون هست

 امید رستن از این تیرگی جانفرسا

هنوز با من هست

امید

 آه امید

 کدام ساعت سعدی

 سپیده سحری آن صعود صبح سخی را

به چشم غوطه ورم در سرشک خواهم دید؟

"حمید مصدق"

هر که با ما نیست


گفته می شد هر که با ما نیست با مادشمن است 

 


 گفتم آری این سخن فرموده اهریمن است
 

 

اهل معنا اهل دل با دشمنان هم دوستند 

 


ای شما با خلق دشمن
 

 

 قلبهاتان از آهن است؟
 

 

فریدون مشیری"