سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

باران

تا پاکی و سادگی مرا پیش ببر 

 

تا کلبه ی بی ریای درویش ببر 

 

ای لهجه ی خیس ابرها ای باران 

 

دستان مرا بگیر و با خویش ببر 

 

؛؛ایرج زبردست؛؛

یکی از عقل می لافد 

یکی طامات می بافد 

بیا کاین داوری ها را 

به پیش داور اندازیم

خدااااااااااااااااااااااااااا

از تنگنای محبس تاریکی 


از منجلاب تیره این دنیا
 

بانگ پر از نیاز مرا بشنو
 

آه ، ای خدای قادر بی همتا
 

یکدم زگرد پیکر من بشکاف
 

بشکاف این حجاب سیاهی را
 

شاید درون سینه من بینی 


این مایه گناه و تباهی را
 

دل نیست این دلی که به من دادی
 

درخون تپیده ، آه ، رهایش کن
 

یا خالی از هوی و هوس دارش
 

یا پایبند مهر و وفایش کن
 

آه ای خدا که دست توانایت
 

بنیان نهاده عالم هستی را
 

بنمای روی و از دل من بستان
 

شوق گناه و نفس پرستی را
 

راضی مشو که بنده ناچیزی
 

عاصی شود به غیر تو روی آرد
 

راضی مشو که سیل سرشکش را
 

در پای جام باده فرو بارد 


«فروغ فرخزاد»

حسین

 

در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می‌کنند اما برای حسینی که آزاده زندگی کرد٬می‌گریند.



حسین بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود.افسوس که به جای افکارش، زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند.



دیدم عده ای مرده متحرک که بر زنده ی همشه جاوید عزاداری میکردند!



آنان که رفتند، کاری حسینی کردند. آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند، وگرنه یزیدی‌اند.  

 

                       "دکتر شریعتی" 

 


نمیخواهم بمیرم

نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟

کجا باید صدا سر داد ؟

                 در زیر کدامین آسمان ،

                            روی کدامین کوه ؟

که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه

که از افلاک عالم بگذرد  پژواک این فریاد !

کجا باید صدا سر داد ؟

فضا خاموش و درگاه قضا دور است

زمین کر ، آسمان کور است

نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟

اگر زشت و اگر زیبا

اگر دون و اگر والا

من این دنیای فانی را

هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم .

به دوشم گرچه بار غم توانفرساست

وجودم گرچه  گردآلود سختی هاست

نمی خواهم از این جا دست بردارم  !

تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است .

دلم با صد هزاران رشته ، با این خلق

                            با این مهر ، با این ماه

                            با این خاک با این آب ...

                                                     پیوسته است .

مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نیست

توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست

هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست .

جهان بیمار و رنجور است .

دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست

اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است .

نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم

بمانم تا عدالت را برافرازم ، بیفروزم

خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم

به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم

چه فردائی ، چه دنیائی !

              جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...

نمی خواهم بمیرم ، ای خدا  !

                             ای آسمان  !

                                     ای شب  !

نمی خواهم

             نمی خواهم

                          نمی خواهم

                                     مگر زور است ؟

عکس های باران

 

 

 

 

 

 

  

 


 

 

 


 

شعف ارغوانی

من جرات کردم و نوشتم: آفتاب
آفتاب قلب مرا به باران معرفی کرد
من جرات کردم و نوشتم: آسمان
آسمان،آفتاب را در قلب دریا ریخت
من جرات کردم و نوشتم :درخت
درخت پنجره را در چشمان آزادی آبی کرد
من جرات کردم و نوشتم:پرنده
پرنده ستاره ی شادی را در چشم رهایی رویاند
من جرات کردم ونوشتم:کتاب
کتاب پروانه ها را بپرواز در آورد
من جرات کردم و نوشتم:پرواز
پرواز نام آبادی را روشن کرد
من جرات کردم و نوشتم:خیابان
خیابان تا انتهای روح من آزادی را آواز خواند
اینک بعد از ظهر است
بچه ها در بازی زرد غرقند
روز بر در و دیوار می نویسد: شعر
من اما حرکت سا یه های درخت را
بر نقش های قالی می نوشم
ودریا را در جرات دستانم می رویانم
دو سوم پاییز مرده است
اینرا از رسیدن خرمالو ها می توان به
برگهای مجاله شده ی زرد چنار پیوند زد
من جرات میکنم و می نویسم:پاییز
پاییز باد سرد را با برگهای زرد بوزیدن تفکر وا می دارد
من اطاق گرم آفتاب را بر ساقه ی سبزگل میریزم
آسمان سراسیمه به خلوت دلم می نشیند
بچه ها در سایه های نور ترانه می خوانند
من کتاب باران را ورق می زنم
دانه ها ی خاک بر میخیزند و می خندند
شمع را از دست قالی می گیرم
وبر درخت تولد دخترآفتاب می کارم
دوباره جرات می کنم و می نویسم: شعر
سراسر وجود زمین غرق در شعفی ارغوانی می گردد 

 

؛؛قاسم حسن نژاد؛؛

یک نفر آمد و بر پنجره ام گل مالید 

 

من ولی 

 

منتظر بارانم 

 

؛؛باران پاییزی؛؛

در اقلیم پاییز


آن بلوط کهن آنجا بنگر
نیم پاییزی و نیمیش بهار
مثل این است که جادوی خزان
تا کمرگاهش
با زحمت
رفته ست و از آنجا دیگر
نتوانسته بالا برود 

 

دکتر شفیعی کدکنی

تولد عشق

این روزا سرم خیلی شلوغه خسته م 

 

تنها الان وقت کردم بیام 

 

اونم به خاطر میلاد عشقمه 

 

عزیزم 

 

استاد شجریان 

 

به زبان ساده ی کودکانه ام 

 

جشن میلاد ۷۰ سالگیت مبارک 

 

خیلی دوست دارم