سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

آغاز سال صبر و استقامت خجسته باد

سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت  

بادت  اندر شهریاری برقرار و بر دوام 

 

سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش 

اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام 

 

؛؛حضرت حافظ؛؛ 

 

فرارسیدن نوروز باستانی این یگانه آیین به جا مانده از ایران کهن در تندباد حوادث تاریخ بر شما نوادگان پاک پندار راست گفتار و نیک کردار آریایی خجسته باد. 

 

سال ۱۳۸۹ سال صبر و استقامت ماست. 

 

هماره سبز باشید. 

 

؛؛باران؛؛ 

 

 

خوش آمد بهار
گل از شاخه تابید خورشید وار
 چو آغوش نوروز پیروز بخت
گشوده رخ و بازوان درخت
گل افشانی ارغوان
نوید امید است در باغ جان
 که هرگز نماند به جای
زمستان اهریمنی
بهاران فرا میرسد
 پرستیدنی
سراسر همه مژده ایمنی

درین صبح فرخنده تابناک
که از زندگی دم زند جان خاک
بیا با دل و جان پاک
همه لحظه ها را به شادی سپار
نوایی هم آهنگ یاران برآر
خوش آمد بهار 
   

*** 

 

در انتهای عالم
 دشتی است بی کرانه
فروخفته زیر برف
با آسمان بسته مه آلود
با کاج های لرزان آواره در افق
 با جنگل برهنه
با آبگیر یخ زده
با کلبه های خاموش
بی هیچ کورسویی
 بی هیچ های و هویی
با خیل زاغهای پریشان
 خنیاگران ظلمت و غربت
از چنگ تازیانه بوران گریخته
 پرها گسیخته
با زوزه های گرگ گرسنه
 در زمهریر برف
 در پرده های ذهن من از عهد کودکی
سرمای سخت بهمن و اسفند
 اینگونه نقش بسته است
 اهریمنی
 اماهمیشه در پی اسفند
 هنگامه طلوع بهار است و ایمنی
 شب هر چه تیره تر شود آخر سحرشود
اینک شکوه نوروز
آن سان که یاد دارمش از سالهای دور
 و انگار قرن هاست که در انتظارمش
آن سوی دشت خالی اسفند
 کوهی است شکل کوه دماوند
یک شب که مردمان همه خوابند ناگهان
 از دور دست ها
 آواز و ساز و هلهله ای می رسد به گوش
 طبل بزرگ رعد
بر می کشد خروش
شلاق سرخ برق
خون فسرده در دل ابر فشرده را
می آورد به جوش
باران مهربان
 بوی خوش طراوت و رحمت
آن گاه
 دریای روشنایی در نیلی سپهر
معراج شاعرانه پروانگان نور
 در هاله بزرگ سپیده
ظهور مهر
 گردونه طلایی خورشید
 با اسب های سرکش
با یالهای افشان
با صد هزار نیزه زرین بیدمشک
 بر روی کوهسار پدیدار می شود
دیو سپید برف
 از خواب سهمگینش
 بیدار می شود
تا دست میبرد که بجنبد ز جای خویش
در چنگ آفتاب گرفتار می شود
در قله دماوند بر دار می شود
 آنک بهار
کز زیر طاق نصرت رنگین کمان
 چون جان روان به کوچه و بازار می شود
دشت بزرگ
از نفس تازه نسیم
 گلزار می شود
 بار دگر زمانه
 از عطر از شکوفه
از بوسه از ترانه
 وز مهر جاودانه
سرشار می شود  

 

*** 

 

و جشن زادن گل را ؛بهار؛ نامیدند. 


   

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1389/01/04 ساعت 01:30

خوش به حال من ، گرچه - در این روزگار -
جامه رنگین نمی پوشی به کام ،
باده رنگین نمی نوشی ز جام ،
نقل و سبزه در میان سفره نیست،
جامت - از آن می که می باید - تهی یست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد