سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

حافظ نامه

 باشد که کلام عروس 

و معنی داماد بماند 

و جشن این ازدواج را 

حافظیان بر پا دارند

 

*** 

 

 

ای حافظ قدسی 

تو را لسان الغیب نامیده اند. 

و سخندانان 

ارزش کلامت نشناخته اند. 

 

تو را لسان الغیب می نامند 

زیرا چون ابلهان درباره ات می اندیشند 

تا شراب آلوده ی خود 

به نام تو سرکشند 

 

تو اما لسان الغیب نابی 

زیرا تو را در نمی یابند 

زیرا بی آنکه زهد پیشه کنی 

مشمول رحمتی 

و آنان نمی خواهند چنین باور کنند. 

 

بخشی از "حافظ نامه"ی  "دیوان شرقی-غربی" 

 

اثر "یوهان ولفگانگ فن گوته"  

اندیشمند و حکیم آلمانی 

که شیفته ی حضرت حافظ بوده 

و ما بایستی عرق شرم بر چهره ی خود ببینیم 

وقتی بفهمیم ایرانی هستیم 

و قدر و ارزش "حضرت حافظ" را آنچنان که در خور شان اوست 

نمی دانیم 

درود بر حافظ و حافظیان 

 

"باران" 

 

دختران مهر و پسر آفتاب(خواهر زاده هایم و برادر زاده ام)

 "غزل" عزیزم 

شاه بیت غزل زندگی ام 

غزال غزلهایم 

غزل حافظ

  

 

"روناک" دختری به روشنای خورشید 

دختری که اهورا به ما بسی لطف ها کرد  

و او را به ما هدیه داد 

روناک زیبایم 

 

 

 

"ساغر" هستی من 

زیبا و مهربانم 

دختری که وقتی لبخند میزند 

زیبایی و مهربانی اهورا مزدا را  

در خنده های شکرینش می بینم 

دختری که همیشه دوستش خواهم داشت 

 

    

 

"باران" که بیاید همه عاشق هستند 

و این کوچک ترین عضو خانواده ی ما 

باران زیبا 

دختری که به لطافت باران است 

و با آمدنش این همه عطر خوبی و مهر آورد 

آه باران! 

ای امید جان بیداران! 

بر پلیدی ها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم 

آیا چیره خواهی شد؟ 

آه باران!

 

 

  

 

و این پسر زیبا 

"محمد" من است 

محمد مهربانم 

محمدی که هم چون گل محمدی  

زیبا و دوست داشتنی است 

محمدی که دوستش دارم 

و همیشه دوستش خواهم داشت 

ولی امید دارم وقتی بزرگ شد 

بفهمد که به همه ی انسان ها  

به ویژه دختران احترام بگذارد 

و بداند 

که او به خاطر مذکر بودنش هیچ گونه برتری 

نسبت به دختران ندارد 

اگر این را درک کرد 

بسی بیشتر دوستش خواهم داشت 

سلام آقا محمد با ارادت!!! 

جیگمل زیبای عمه

  

 

 

 

بین که چونم

مرا پرسی که چونی بین که چونم

 

خرابم بیخودم مست جنونم
مرا از کاف و نون آورد در داماز آن هیبت دوتا چون کاف و نونم
پری زاده مرا دیوانه کرده‌ستمسلمانان که می داند فسونم
پری را چهره‌ای چون ارغوان استبنالم کارغوان را ارغنونم
مگر من خانه ماهم چو گردونکه چون گردون ز عشقش بی‌سکونم
غلط گفتم مزاج عشق دارمز دوران و سکونت‌ها برونم
درون خرقه صدرنگ قالبخیال بادشکل آبگونم
چه جای باد و آب است ای برادرکه همچون عقل کلی ذوفنونم
ولیک آنگه که جزو آید به کلشبخیزد تل مشک از موج خونم
چه داند جزو راه کل خود رامگر هم کل فرستد رهنمونم
بکش ای عشق کلی جزو خود راکه این جا در کشاکش‌ها زبونم
ز هجرت می کشم بار جهانیکه گویی من جهانی را ستونم
به صورت کمترم از نیم ذرهز روی عشق از عالم فزونم
یکی قطره که هم قطره‌ست و دریامن این اشکال‌ها را آزمونم
نمی‌گویم من این این گفت عشق استدر این نکته من از لایعلمونم
که این قصه هزاران سالگان استچه دانم من که من طفل از کنونم
ولی طفلم طفیل آن قدیم استکه می دارد قرانش در قرونم
سخن مقلوب می گویم که کرده‌ستجهان بازگونه بازگونم
سخن آنگه شنو از من که بجهداز این گرداب‌ها جان حرونم
حدیث آب و گل جمله شجون استچه یک رنگی کنم چون در شجونم
غلط گفتم که یک رنگم چو خورشیدولی در ابر این دنیای دونم
خمش کن خاک آدم را مشوران

که این جا چون پری من در کمونم 

 

                                      ؛؛رومی؛؛

بخشهایی از منشور پاسارگاد کوروش کبیر



 


پروردگارِ زمین و آسمان
گواهِ گفتارِ من است
که هرگز با دیوان و ستمگران همداستان نبوده‌ام
و در زندگی
جز خرسندیِ مردمان هیچ نخواسته‌ام
و در زندگی
جز شادمانیِ مردمان هیچ نخواسته‌ام
روشنایی سِپَند و ستارگانِ سهی
گواهِ گفتارِ من‌اند.


من نیز روزی
تَن اندر این خاکِ خسته خواهم کشید.


به راستی چه می‌ماند از آدمی
جز چراغی روشن به راه آیندگان؟
پس بدانید که راستی بر دروغ
چیره خواهد شد
نیکی بر بدی چیره خواهد شد
پاکی بر پلیدی چیره خواهد شد
بخشایش بر انتقام چیره خواهد شد
آشتی بر جنگ چیره خواهد شد
خِرَد بر جنون چیره خواهد شد
دُرستی بر بی‌راهه چیره خواهد شد
و راستی بر دروغ
و راستی بر دروغ
و راستی بر دروغ چیره خواهد شد.


هشدار
که آیندگان بر ما قضاوت خواهند کرد
و شما نیز
چون من
روزی تَن اَندر این خاکِ خسته خواهید کشید.  

 

*** 

 



 


گردونه‌ی زرین خورشید را
ستایش می‌کنیم
پاکیِ آب‌ها و گندم‌زارانِ زنده را
ستایش می‌کنیم
نهادِ نیاکان و بزرگیِ بخشندگان را
ستایش می‌کنیم
دانه‌های افشانده و زهدانِ زمین را
ستایش می‌کنیم
زیباییِ روز و سلوکِ سَحَرگاهان را
ستایش می‌کنیم.


دشت‌ها
بخشندگی را به ما آموخته‌اند
دریاها ... بی‌کرانگی را.


و من رودها را دوست می‌دارم
زیرا دلیلِ بی‌پایانِ رفتن‌اند
و آتش را دوست می‌دارم
زیرا دلیلِ زندگانیِ آدمی‌ست.


و ما از نیمروز
تا خورنشین را پی زدیم، آمدیم
و دیدیم
دریاها شکافته و تنگناها به هموارگی‌ست.
و دیدیم
جهان را که فَرُخ‌روتر از همیشه
ما را به جانبِ خویش فرا می‌خواند
و ما قدم به قدم
از گردنه‌های دشوار و
از آستانه‌های تاریک گذشتیم
آمدیم و
به خیمه‌ی خورشید رسیدیم
و شبانگاه
مأوایِ ماه
مهیایِ نور و خواب و
نوازشِ خوش بود.


و سربازانم را گفتم
اکنون به آرامی، اما بلند بخوانید
زیرا پیشوایِ خِرَدمندِ شما بیدار است تا به وقتِ مرگ.  

 

از مجموعه ی "منم کوروش شهریار روشنایی ها" 

 

بازسرایی توسط  شاعر گرانقدر 

 "سید علی صالحی"


بدین‌گونه بود
که من پرستارِ مردمان و نگهبانِ ایران شدم.


پس روشن باش و بی‌گزند
سربلند باش و بزرگ
آرامش بخواه و
از بَداندیش بگذر!

رباعی

بر خاک چه نرم می خرامی ای مرد


آنگونه که بر کفش تو ننشیند گرد


فردا که جهان کنیم بدرود به درد


آه آن همه خاک را چه می خواهی کرد



؛؛فریدون مشیری؛؛

مهمانی دنیا

من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.

چیزهایی دیدم در روی زمین:
کودکی دیم، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز.

بره ای دیدم ، بادبادک می خورد.

من الاغی دیدم، ینجه را می فهمید.
در چراگاه " نصیحت" گاوی دیدم سیر.

شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: "شما"


"سهراب"

من م س ل م ا ن م


من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف می خوانم،
پی "قد قامت" موج.

کعبه ام بر لب آب ،

کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر.

"حجر الاسود" من روشنی باغچه است.


"سهراب"

پروردگار مست

پروردگار مست که مست از شراب شد


کار از همان دقیقه ی اول خراب شد


آدم بیافرید که آدم بماند در این جهان


آدم نشد که مایه ی رنج و عذاب شد


صد نقشه ها کشید که با عشق سر کند


اما تمام نقشه های قشنگش بر آب شد


بر وی خرد بداد که داند جهان را که آفرید


اول بلای خودش گشت خرد سوال کرد خدای را که آفرید


تا این سوال و هزاران سوال بی جواب شد



دانلود ساز آواز "پروردگار مست" با صدای دلنشین "همای"





شراب تلخ

شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش

که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش


سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش

مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش


بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن

به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش


بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم

به شرط آن که ننمایی به کج طبعان دل کورش


نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست

سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش


کمان ابروی جانان نمی‌پیچد سر از حافظ

ولیکن خنده می‌آید بدین بازوی بی زورش

دمی با رومی

ما ز قرآن مغز را برداشتیم

پوست را پیش خران بگذاشتیم


***


ما درون را ننگریم و قال را

ما برون را بنگریم و حال را


***


هیچ آدابی و ترتیبی مجوی

هرچه میخواهد دل تنگت بگوی


***


من نکردم خلق تا سودی کنم

بلکه تا بر بندگان جودی کنم


***


تو برای وصل کردن آمدی

نی برای فصل کردن آمدی