سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

سفرنامه ی باران

باران که بیاید همه عاشق هستند

دمی با یار غارم حضرت حافظ


عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت 

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت  

 

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش 

 هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت  

 

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست 

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت  

 

سر تسلیم من و خشت در میکده​ ها 

مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت 

 

ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل 

تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت 

 

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس 

پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت 

 

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی 

یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت

 

 

ایران و زن

به ایران

از درون کلبه خسته دوران باز خواهم کرد آخرین کتاب تاریخ را و هم نوا با باتگ

اهورایی ات سرود هستی بخش جاودانگی ات را زمزمه خواهم کرد . ای کهن بوم و بر

ای ایران - فانوس های شکسته ی ما سوسوی فردای هجران تو خواهد بود . مادر من

ای وطن بهارت زیباترین - خزانت آهنگین و زمستانت همچون کرسی های مادر بزرگ

گرم و سوزان و فصل تموزت همچون مردم خوزستان گرم و گرم و گرم باد

 

 ***

 

زن

بوسه بر جای انگشتان وحشیانه ی مردت می زنم . دست در دست ظریف مهربانت می گذارم و هم صدا با گریه های شبانه ات می شوم . زیبایی ات دو چندان و حق زیستنت به نیم . دیر گاهی است که تنهایی .

خوب می دانم . در پشت پرده های حجاب مدفون شده ای . به خود ای زن. زن باش که مردی از میان رفته است. 

 

از بلاگ حکایت به شرط چاقو 

دوست عزیزم عبدو 

صداقت تو

 با دستهای عاشق جنگل
 خواب را به دیدار
 سبزینه ها بردم
 هزار ستاره درخشید
 در رواق
 خون و گل و شفق
و صداقت تو
 با گلبانگ مناره پیر
 در طبق قضاوت
 به خون داوود نشست و
 نکیسا
 نفرین فارابی را
 زنان بادیه با دف زدند و خواندند
 که خواجه کی ز در اید ؟
 تا چنگ باربد
 در لهیب آتش قهرت سوزد
زبان پرجلال حافظ را
 در بادیه بریدند
 که جلاج بر سر دار
 غزل پرشکوه حافظ بود
 و عین القضات
 سماع عارفانه شمس
 که شمس ملحد بود
 بر سر بازار
 رقصی چنان آرزو می کرد
 که نور
 در میدان
 زلف و باده و چنگ


 ؛؛  پرویز ابوالفتحی؛؛

یَسنا، هات ۴۷




۱
بی‌شک او که مسلح به اندیشه‌های ستوده است،
تواناترین است.
رسایی و جاودانگی‌اش بادا ...
که جهان به نام همینان آباد است.


۲
او را عزیز خطاب خواهیم کرد،
او را که موی در شکنجه‌سرای جهان، سپید می‌کند،
او را که هیچ شبی بی‌یاد محرومان نمی‌خسبید،
او را که هیچ بامدادی بی‌خاطرِ عزیزانش
پلک از پلک نمی‌لرزاند.


۳
اما عزیز تویی!
کسی که از برای ما رسومِ رهایی بیافرید،
و از برای آیندگان
خورشیدی بر تارک این شیوه‌ها چرخاند،
پس تو آرام بخواب
که ما نیز آرامش را بر شب‌طلبان
حرام خواهیم کرد.


۴
از قول خویش،
آن دروغ‌پرستان واپس‌رونده نیز
سرپیچیدند،
اینجا کسی به راستی‌پست مهربانی نمی‌کند،
راستی‌پرست کسی‌ست که به کم تواناست،
و ما بی هیچ عجبی ... بدخواه شب‌پرستانیم.


۵
آن سال‌ها را به یاد آر!
آن سال‌ها که به راستی درآمدیم و دریا شدیم،
اما او که هنوز هم دروغ‌زن است
دیر یا زود به رسوایی درخواهد گریخت.


۶
و ما
پاداش و کیفر هر دو جناح را
بجای می‌آوریم،
آنان که نیکانند ...
خوشا،
و آنان که به زشتی درآمده‌اند ...
تا ببینیم!!
چه کسان‌اند بسیارانی که خواستار گرایشند
اما به تردید خویش
فرسوده می‌شوند.  

 

از بازسرایی های "سید علی صالحی" 

مجموعه ی "زرتشت و ترانه های روشنایی" 

 

من خسته ام

درکوچه های کور فلک
در پستوی ستاره های نزدیک
در پشت سنگ های پر از زالو
دنبال نور وکمی هم حیات می گردم

آواره و پیاده
در لابلای لجنزار اعتقاد
کورانه، نه در شب تاریک
در اوج آسمان و سماوات
دنبال نور وکمی هم حیات می گردم

سالی به عمر خویش
که، میلیارد می رسد
با باد روزگار چه دویدم
سراغ گمانه ها
اما چه سود که، او رفته دورتر
در پستوی خیال خود
دنبال نور وکمی هم حیات می گردم

من خسته ام
من را بیاب
تا دست دوستی
برسانم به سرنوشت
در حالزار خویش
دنبال نور وکمی هم حیات می گردم 

 

؛؛علی حاکمی؛؛
  

عطر حرف

خواب دیدم

           زندگی با عصای مرگ قدم میزد 

       خواب دیدم

            چارلی چاپلین  میگریست و میگفت :

        سعی کردم بفهمند

   اما خندیدند 

 

    ؛؛ایرج زبردست؛؛

چند رباعی بسیار زیبا

زاهد چو جدال با خدا خواهد کرد

از فاجعه محشری بپا خواهد کرد

گر شهوت او به خلوتش رخنه کند

با سایه خویش هم زنا خواهد کرد
 

*** 

 

آئینه سیاه پوش عالم شده است

حیرانی تاریخ ، مجسم شده است

وقت است که اسلام گریبان بدرد

هر بولهبی رسول اکرم شده است 

 

*** 

 

ترسم که زخیل حق کنارش بزنند

صد زخم به یازده تبارش بزنند

آن معجزه ای که انتظارش جاری ست

ترسم که بیاید به دارش بزنند 

 

*** 

 

رودیم ولی همنفس مردابیم

سیلی خور این زمانه کج تابیم

تاریخ به زیر آب فریاد کشید:

کوروش تو بپا خیز که ما در خوابیم 

 

*** 

 

صد بار به سنگ کینه بستند مرا

از خویش غریبانه گسستند مرا

گفتند همیشه بی ریا باید زیست

آئینه شدم ، باز شکستند مرا
 

؛؛ایرج زبردست؛؛

منم کوروش




ریواسِ مُرده
از تشنگی رها خواهد شد
پیک‌های ایزدی به راهند
سروش از ساحتِ آسمان خواهد آمد
و هزاره‌ی اوشیدَر ظهور خواهد کرد.


این یقین من است
اژدها به خواب رَوَد
راستی بسیار شود
و تندرستی به تماشا بیاید.


تنها دانایان سخن مرا خواهند شنید
همه‌ی هرزه‌دَری‌ها را به آبِ دریاها خواهم ریخت
خطاکاران را به خوابِ ریحان و عطرِ هوا خواهم شُست
رمه‌ها را روانه‌ی دشت‌ها خواهم کرد
و به آسمان خواهم گفت
مردمانِ مرا از برکتِ خویش بی‌نصیب نکن!


آب‌ها بی‌زیان
آتش‌ها پاک
و گیتی در گشایش باد.


پس ای مردمان
اگر چراغی از این خانه بشکنید
چشم به راهِ ظلمت باشید.
پس ای امیران
بر مردم اگر ستم روا بدارید
پلشتی پدیدار شود
شما پراکنده شوید
شما بمیرید.


این سخنِ من است
مردمان شریکِ شادمانیِ من‌اند
محروم‌شان نخواهم کرد.
همه‌ی مردمان همدلان من‌اند
بی‌بهره نخواهند ماند.


این سخنِ من است
هیچ حکومتی به جور نمی‌ماند
هشدارتان می‌دهم
ظلمت و تازیانه که ظفر یابند
باران بر سرزمین شما نخواهد بارید
آب‌ها رو به کاستی نهند
شما پراکنده شوید
و شما بمیرید.
پس آن عدالتِ عهد شده را
به نیرنگ نیالایید
ماه خواهد گرفت
و خورشید رو به خاموشی خواهد نهاد.


این سخنِ من است
به آیینِ راستی درآیید
دانایی به دست آورید.


به یادتان می‌آورم
زیباترین مَنشِ آدمی
محبتِ اوست،
و بهترین خوبی‌ها
خرسندی مردمانِ من است
و بهترین ارمغانِ آدمی
آزادی‌ست.

 

از باز سرایی های" سید علی صالحی"کتاب  

"منم کوروش شهریار روشنایی ها"  

کوروش بزرگ

بار امانت


آن صداها به کجا رفت
صداهای بلند
 گریه ها قهقهه ها
آن امانت ها را
آسمان آیا پس خواهد داد ؟
پس چرا حافظ گفت؟
آسمان بار امانت نتوانست کشید
نعره های حلاج
بر سر چوبه ی دار
 به کجا رفت کجا ؟
به کجا می رود آه
چهچهه گنجشک بر ساقه ی باد
آسمان آیا
این امانت ها را
باز پس خواهد داد ؟ 

 

؛؛دکتر شفیعی کدکنی؛؛

خیام

گر می نخوری طعنه مزن مستانرا   

 بنیاد مکن تو حیله و دستانرا  

تو غره بدان مشو که می می نخوری   

 صد لقمه خوری که می غلام‌ست آنرا