پس از چندین فراموشی و خاموشی
صبور پیرم
ای خنیاگر پارین و پیرارین
چه وحشتناک خواهد بود آوازی که از چنگ تو برخیزد
چه وحشتناک خواهد بود
آن آواز
که از حلقوم این صبر هزاران ساله برخیزد
نمی دانم در این چنگ غبار آگین
تمام سوگوارانت
که در تعبید تاریخ اند
دوباره باز هم آوای غمگین شان
طنین شوق خواهد داشت ؟
شنیدی یا نه آن آواز خونین را ؟
نه آواز پر جبریل
صدای بال ققنوسان صحراهای شبگیر است
که بال افشان مرگی دیگر
اندر آرزوی زادنی دیگر
حریقی دودناک افروخته
در این شب تاریک
در آن سوی بهار و آن سوی پاییز
نه چندان دور
همین نزدیک
بهار عشق سرخ است این و عقل سبز
بپرس از رهروان آن سوی مهتاب نیمه ی شب
پس از آنجا کجا
یارب ؟
درآنجایی که آن ققنوس آتش می زند خود را
پس از آنجا
کجا ققنوس بال افشان کند
در آتشی دیگر ؟
خوشا مرگی دگر!
با آرزوی زایشی ....
؛؛دکتر شفیعی کدکنی؛؛
روزنامهی «بهار» در ویژهنامهی نوروزی خود که روز چهارشنبه ۲۶ اسفندماه منتشر شده، گفتوگویی اختصاصی با محمدرضا شجریان به چاپ رسانده که البته زمان انجام گفتوگو به اردیبهشت ۸۸ برمیگردد؛ یعنی حدود ده ماه پیش. اما با این وجود خواندن این مصاحبه خالی از لطف نیست.
ابتدا: اردیبهشتماه بود. هنوز بازار سیاست اینقدر داغ نشده بود که بر همه چیز سایه بیندازد. هنوز میشد نشست و دربارهی موسیقیهای قدیمی حرف زد. در یکی از روزهای اردیبهشتی با محمدرضا شجریان ساعتی قبل از اینکه در کارگاه موسیقیاش حاضر شود، دیدار و گفتوگو کردیم. به بهانهی «آه باران» که بازخوانی موسیقیهای قدیمی ایرانی بود. البته در آه باران محدود نشدیم، اما فضا مثل ماههای بعدیاش نبود که هر حرفی خود به خود از جایی دیگر سر برآورد که در آن موضوعی که دربارهاش گفتوگو میکردیم، اولویت نداشته باشد. آن روزها استاد علاوه بر دغدغهی موسیقی، دغدغهی باغ هنر بم را هم داشت، قرارمان بر این بود که پس از آماده شدن متن گفتوگو بخشی نیز دربارهی باغ هنر بم به آن اضافه و چاپ شود، اما وقتی متن گفتوگو آماده شده بود، فضا آنقدر انتخاباتی شده بود که هیچ سخن دیگری شنیده نمیشد. قرارمان بر این شد که این گفتوگو بعد از انتخابات منتشر شود، اما بعد از انتخابات هم به دلایلی که همه میدانیم میسر نشد. روزی که گفتوگو میکردیم، هنوز فضا آنقدر انتخاباتی نشده بود که حتی نظر استاد را دربارهی انتخابات بپرسیم، اما چندماه بعد عکسی از او این طرف و آن طرف منتشر شد که شکل دیگری از ماجرا بود. از روزی که این گفتوگو انجام شد تا امروز که منتشر میشود، بیش از ۱۰ ماه میگذرد. در این ۱۰ ماه اتفاقات بسیاری رخ داده و اولویتها فرق کرده است. از او در این فاصله آثاری بهصورت سیدی و کاست منتشر شده و آثاری بدون اجازه و با اجازهاش روی اینترنت قرار گرفته است. شکایت او از صدا و سیما و روزنامهی «کیهان» مطرح شده است و اکنون پس از گذراندن روزهایی سخت برای کنسرتی در لندن خود را آماده میکند. برای اینکه به برخی از کنجکاویهای خوانندگان نیز پاسخ بدهیم، چند سؤال دیگر را نیز با او در میان گذاشتیم تا غبار کهنگی را از روی این گفتوگو بزداییم. هر چند آنچه از گفتوگو منتشر میشود، بخشهایی است که گذر زمان کهنهاش نکرده است.
مصاحبه را در ادامه ی مطلب بخوانید.
منبع:وبسایت شجریانی ها
زرتشت بیا که با تو امید آید
شب نیز صدای پای خورشید آید
تاریخ اگر دوباره تکرار شود
کعبه به طواف تخت جمشید آید
؛؛ایرج زبردست؛؛
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام
سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش
اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام
؛؛حضرت حافظ؛؛
فرارسیدن نوروز باستانی این یگانه آیین به جا مانده از ایران کهن در تندباد حوادث تاریخ بر شما نوادگان پاک پندار راست گفتار و نیک کردار آریایی خجسته باد.
سال ۱۳۸۹ سال صبر و استقامت ماست.
هماره سبز باشید.
؛؛باران؛؛
خوش آمد بهار
گل از شاخه تابید خورشید وار
چو آغوش نوروز پیروز بخت
گشوده رخ و بازوان درخت
گل افشانی ارغوان
نوید امید است در باغ جان
که هرگز نماند به جای
زمستان اهریمنی
بهاران فرا میرسد
پرستیدنی
سراسر همه مژده ایمنی
درین صبح فرخنده تابناک
که از زندگی دم زند جان خاک
بیا با دل و جان پاک
همه لحظه ها را به شادی سپار
نوایی هم آهنگ یاران برآر
خوش آمد بهار
***
در انتهای عالم
دشتی است بی کرانه
فروخفته زیر برف
با آسمان بسته مه آلود
با کاج های لرزان آواره در افق
با جنگل برهنه
با آبگیر یخ زده
با کلبه های خاموش
بی هیچ کورسویی
بی هیچ های و هویی
با خیل زاغهای پریشان
خنیاگران ظلمت و غربت
از چنگ تازیانه بوران گریخته
پرها گسیخته
با زوزه های گرگ گرسنه
در زمهریر برف
در پرده های ذهن من از عهد کودکی
سرمای سخت بهمن و اسفند
اینگونه نقش بسته است
اهریمنی
اماهمیشه در پی اسفند
هنگامه طلوع بهار است و ایمنی
شب هر چه تیره تر شود آخر سحرشود
اینک شکوه نوروز
آن سان که یاد دارمش از سالهای دور
و انگار قرن هاست که در انتظارمش
آن سوی دشت خالی اسفند
کوهی است شکل کوه دماوند
یک شب که مردمان همه خوابند ناگهان
از دور دست ها
آواز و ساز و هلهله ای می رسد به گوش
طبل بزرگ رعد
بر می کشد خروش
شلاق سرخ برق
خون فسرده در دل ابر فشرده را
می آورد به جوش
باران مهربان
بوی خوش طراوت و رحمت
آن گاه
دریای روشنایی در نیلی سپهر
معراج شاعرانه پروانگان نور
در هاله بزرگ سپیده
ظهور مهر
گردونه طلایی خورشید
با اسب های سرکش
با یالهای افشان
با صد هزار نیزه زرین بیدمشک
بر روی کوهسار پدیدار می شود
دیو سپید برف
از خواب سهمگینش
بیدار می شود
تا دست میبرد که بجنبد ز جای خویش
در چنگ آفتاب گرفتار می شود
در قله دماوند بر دار می شود
آنک بهار
کز زیر طاق نصرت رنگین کمان
چون جان روان به کوچه و بازار می شود
دشت بزرگ
از نفس تازه نسیم
گلزار می شود
بار دگر زمانه
از عطر از شکوفه
از بوسه از ترانه
وز مهر جاودانه
سرشار می شود
***
و جشن زادن گل را ؛بهار؛ نامیدند.
بخو ا ن بها ر می آید
،،،،،،،،،،،،
سحر . ر
،،،،،،،،،
بپیشوا ز بیاییم
به پیش با ز بیاییم
بخوا ن
بهار می آید
ندا
دهییم چمن ر ا
به غم نشسته وطن ر ا
به دشت لا له
به مهتاب
به خون دیده دهییم ا ب
کنار مادر سهراب
ترا نه ها
بسرا ییم
بخوا ن بها ر می آید
،،،،،،
اگر چه غمگینی
اگر چه غمگینیم
به سینه
د ر د جدا یی
به د یده ابر بها ر ی
ولی
دوباره زند سر
برا ی هر گل پر پر
هزار لا له ی دیگر
بخوا ن
بهار می آید
بمان
بهار بماند
دکتر شریعتی می گوید:
زن عشق می کارد و کینه درو می کند ...
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ...
می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ...
برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف
قانونگذار می توانی ازدواج کنی ...
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ...
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ...
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ...
و قرن هاست که او عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای
صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بربادرفته اش را می بیند و در قدم های
لرزان مردش، گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد سینه ای
را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ...
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ...
و این، رنج است...
از بلاگ یک نفر روشنفکر
صبح است :
صبحی چنین دمیده به گلبانگ آشتی
هرگز نداشتی
آواز مرغ عشق
آواز
مرغ
عشق
باران
بوی بهار نارنج
شیرین، شکفته، تر.
جادوی شعر"حافظ"
بانگ خوش "سیاوش" *
مضراب"پایور"
آه، ای دل خراب،
اکنون دگر چه می طلبی از جهان؟
شراب؟
((صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد، شتاب کن))
؛؛فریدون مشیری؛؛
*:منظور استاد شجریان است که قبل از انقلاب با نام سیاوش بیدکانی ایشان را می شناختند.
؛؛ندای آغاز؛؛
کفش هایم کو
چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
ونسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد
بوی هجرت می اید
بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می خواند
چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد : سهراب
کفش هایم کو؟
؛؛سهراب سپهری؛؛
با تو دیشب تا کجا رفتم
تا خدا وانسوی صحرای خدا رفتم
من نمی گویم ملایک بال در بالم شنا کردند
من نمی گویم که باران طلا آمد
لیک ای عطر سبز سایه پرورده
ای پری که باد می بردت
از چمنزار حریر پر گل پرده
تا حریم سایه های سبز
تا بهار سبزه های عطر
تا دیاری که غریبیهاش می آمد به چشم آشنا ، رفتم
پا به پای تو که می بردی مرا با خویش
همچنان کز خویش و بی خویشی
در رکاب تو که می رفتی
هم عنان با نور
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی
سوی اقصامرزهای دور
تو قصیل اسب بی آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم
تو گرامیتر تعلق ، زمردین زنجیر زهر مهربان من
پا به پای تو
تا تجرد تا رها رفتم
غرفه های خاطرم پر چشمک نور و نوازشها
موجساران زیر پایم رامتر پل بود
شکرها بود و شکایتها
رازها بود و تأمل بود
با همه سنگینی بودن
و سبکبالی بخشودن
تا ترازویی که یک سال بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
که به سوی بی چرا رفتم
شکر پر اشکم نثارت باد
خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من
ای زبرجد گون نگین ، خاتمت بازیچه ی هر باد
تا کجا بردی مرا دیشب
با تو دیشب تا کجا رفتم
؛؛اخوان ثالث؛؛